قانون جهانی موفقیت
آدرس موفقیت : بزرگراه :
توکل ، بلوار : آرامش خیابان : آزاده
میدان : عمل ، مجتمع : نشاط ، واحد : پشتکار ،پلاک: ۲۰ ، منزل :
خوشبختی
|
|
آدرس موفقیت : بزرگراه :
توکل ، بلوار : آرامش خیابان : آزاده
میدان : عمل ، مجتمع : نشاط ، واحد : پشتکار ،پلاک: ۲۰ ، منزل :
خوشبختی
|
|
درس ما می توانیم در کلاس ادبیات به صورت نمایشی از دانش آموزان خواسته شده که یک برگ را با جملاتی که همه با (نمی توانم) شروع می شود را پر می کنند و خود معلم هم شروع به نوشتن می کند بعد یک مکعب ساخته شده و تمام نمی توانم ها را در آن جای می دهیم و با کمک بچه ها با بیل و کلنگ در باغچه حیاط مدرسه نمی توانم ها را دفن و مراسم تدفین با شیرینی و شیر پذیرایی انجام می شود و قول می دهند که/" نمی توانم" را در جایگاه ابدیش به خاک بسپرند و از خداوند خواهان شوند که بی حضور او به سوی آینده ی بهتر حرکت کنند.
از جمله مواردی که قول دادند انجام دهند از نظر تربیتی پرهیز از دروغ چون که دروغگو دشمن خداست. پرهیز از غیبت با توجه به این که غیبت مثل این است که گوشت مرده برادر خود را بخورند. پرهیز از استرس و دلهره با این که با یاد خدا دل ها آرامش می یابد و تکرار و تمرین در درسها برای یادگیری بهترین نکاتی بود که توسط من به دانش آموزان گفته شد در پایان اعلامیه فوت (نمی توانم) در جلوی کلاس نصب شد تا دانش آموزان فراموش نکنند که نمی توانم مرده است .
در روزگاری کهن پیرمردی روستا زاده ای بود که یک
پسر و یک اسب داشت .
روزی اسب پیرمرد فرار کرد و همه همسایگان برای دلداری به
خانه اش آمدند و گفتند : عجب شانس بدی آوردی که اسب فرار کرد !
روستا زاده پیر در جواب گفت : از کجا می دانید که این از
خوش شانسی من بوده یا بد شانسی ام ؟
و همسایه ها با تعجب گفتند ؟ خب معلومه که این از بد شانسی است !
هنوز یک هفته از این ماجرا نگذشته بود که اسب پیرمرد به همراه بیست اسب وحشی به خانه برگشت .
این بار همسایه ها برای تبریک نزد پیرمرد آمدند : عجب اقبال بلندی داشتی که اسبت همراه بیست اسب دیگر به خانه برگشت .
پیرمرد بار دیگر گفت : از کجا میدانید که از خوش شانسی
من بوده یا از بدشانسی ام ؟
فردای آنروز پسر پیرمرد حین سواری در میان اسبهای وحشی زمین خورد و پایش شکست .
همسایه ها بار دیگر آمدند: عجب شانس بدی .
کشاورز پیر گفت : از کجا میدانید که از خوش شانسی من بوده یا از بدشانسی ام ؟
چند تا از همسایه ها با عصبانیت گفتند : خوب معلومه که از بد شانسی تو بوده پیرمرد کودن!
چند روز بعد نیروهای دولتی برای سربازگیری از راه رسیدن و تمام جوانان سالم را برای جنگ در سرزمین دور دستی با خود بردند . پسر کشاورزپیر بخاطر پای شکسته اش از اعزام معاف شد .
همسایه ها برای تبریک به خانه پیرمرد آمدند :
(( عجب شانسی آوردی که پسرت معاف شد و کشاورز پیر گفت :
(( از کجا میدانید که ....؟ ))
نتیجه :
همیشه زمان ثابت می کند که بسیاری از رویدادها را که
بدبیاری و مسائل لاینحل زندگی خود می پنداشته صلاح و خیرمان بوده و آ ن مسائل ،
نعمات و فرصتهای بوده که زندگی به ما اهدا کرده است .
عسی ان تکرهو شیئا و هو خیر لکم و عسی ان تحبو شیئا وهو شرلکم والله یعلم وانتم لا تعلمون....
چه بسا چیزی را شما دوست ندارید و درحقیقت خیر شما در ان بوده وچه بسا چیزی را دوست دارید و در واقع برای شما شر است خداوند داناست و شما نمی دانید.
روزی روزگاری پسرک فقیری زندگی می کرد که برای گذران زندگی و تامین مخارج تحصیلش دستفروشی می کرد.از این خانه به آن خانه می رفت تا شاید بتواند پولی بدست آورد.روزی متوجه شد که تنها یک سکه 10 سنتی برایش باقیمانده است و این درحالی بود که شدیداً احساس گرسنگی می کرد.تصمیم گرفت از خانه ای مقداری غذا تقاضا کند. بطور اتفاقی درب خانه ای را زد.دختر جوان و زیبائی در را باز کرد.پسرک با دیدن چهره زیبای دختر دستپاچه شد و بجای غذا ، فقط یک لیوان آب درخواست کرد.
دختر که متوجه گرسنگی
شدید پسرک شده بود بجای آب برایش یک لیوان بزرگ شیر آورد.پسر با تمانینه و آهستگی
شیر را سر کشید و گفت : «چقدر باید به شما بپردازم؟ » .دختر پاسخ داد: « چیزی
نباید بپردازی.مادر به ما آموخته که نیکی ما به ازائی ندارد.» پسرک گفت: « پس من
از صمیم قلب از شما سپاسگزاری می کنم»
سال ها بعد دختر جوان به
شدت بیمار شد.پزشکان محلی از درمان بیماری او اظهار عجز نمودند و او را برای ادامه
معالجات به شهر فرستادند تا در بیمارستانی مجهز ، متخصصین نسبت به درمان او اقدام
کنند.
دکتر هوارد کلی ، جهت بررسی وضعیت بیمار و ارائه مشاوره فراخوانده شد.هنگامیکه
متوجه شد بیمارش از چه شهری به آنجا آمده برق عجیبی در چشمانش درخشید.بلافاصله
بلند شد و بسرعت به طرف اطاق بیمار حرکت کرد.لباس پزشکی اش را بر تن کرد و برای دیدن
مریضش وارد اتاق شد.در اولین نگاه اورا شناخت.
سپس به اتاق مشاوره باز گشت تا هر چه زودتر برای نجات جان بیمارش اقدام کند.از آن
روز به بعد زن را مورد توجهات خاص خود قرار داد و سر انجام پس از یک تلاش طولانی
علیه بیماری ، پیروزی ازآن دکتر کلی گردید.
آخرین روز بستری شدن زن در بیمارستان بود.به درخواست دکتر هزینه درمان زن جهت
تائید نزد او برده شد.گوشه صورتحساب چیزی نوشت.آنرا درون پاکتی گذاشت و برای زن
ارسال نمود.
زن از باز کردن پاکت و دیدن مبلغ صورتحساب واهمه داشت.مطمئن بود که باید تمام عمر
را بدهکار باشد.سرانجام تصمیم گرفت و پاکت را باز کرد.چیزی توجه اش را جلب کرد.چند
کلمه ای روی قبض نوشته شده بود.آهسته انرا خواند:بهای این صورتحساب قبلاً با یک لیوان شیر پرداخت
شده است.
سه پرسش سقراط
در یونان باستان سقراط به دلیل خرد و درایت فراوانش مورد ستایش بود.
روزی فیلسوفی که از آشنایان سقراط بود ، با هیجان نزد او آمد و گفت : « سقراط می دانی درباره ی یکی از شاگردانت چه شنیده ام؟ »
سقراط پاسخ داد : « لحظه ای صبر کن! پیش از این که به من چیزی بگویی از تو می خواهم آزمون کوچکی را که نامش " سه پرسش " است پاسخ دهی . »
مرد پرسید : « سه پرسش؟ »
سقراط گفت : « بله درست است . پیش از این که درباره ی شاگردم با من صحبت کنی ، لحظه ای آن چه را که قصد گفتنش را داری آزمایش می کنیم . »
نخستین پرسش " حقیقت " است . آیا کاملاً مطمئنّی که آن چه را که می خواهی به من بگویی حقیقت دارد؟
مرد پاسخ داد : « نه ، فقط در موردش شنیده ام . »
سقراط گفت : « بسیار خوب ، پس واقعاً نمی دانی که خبر درست است یا نادرست . »
حالا پرسش دوم : « پرسش " خوبی و بدی " آیا آن چه را که در مورد شاگردم می خواهی به من بگویی خبر خوبی است ؟ »
مرد پاسخ داد : « نه، بر عکس… »
سقراط ادامه داد : « پس می خواهی خبری بد در مورد شاگردم که حتّی در مورد آن مطمئن هم نیستی بگویی ؟ »
مرد کمی دست پاچه شد و شانه بالا انداخت .
سقراط ادامه داد : « و امّا پرسش سوم " سودمند بودن " است . آن چه را که می خواهی در مورد شاگردم به من بگویی برایم سودمند است ؟ »
مرد پاسخ داد : « نه ، واقعاً … »
سقراط نتیجه گیری کرد : « اگر می خواهی به من چیزی را بگویی که نه حقیقت دارد و نه خوب است و نه حتّی سودمند است پس چرا اصلاً آن را به من می گویی ؟ »
----------------------------------------------------------------------------------------------
● آداب کادو دادن
اگر اصلا کادو ندهید، خیلی خسیس هستید.
اگر کادوی ارزان بدهید، خسیس هستید.
اگر کادوی کوچک بدهید، باز هم خسیس هستید.
اگر کادوی با مارک ایرانی بدهید، بی تعارف خسیس هستید.
اگر کادوی گران بدهید، اهل پز دادن هستید.
اگر کادوی بزرگ بدهید، اهل پز دادن هستید.
اگر کادوی مارک دار بدهید، اهل پز دادن هستید.
اگر اصلا کادو بدهید... حالا من این کادو رو چیکارش کنم؟!
● آداب حرف زدن
اگر در مهمانی زیاد حرف بزنید، پرحرف هستید و حوصله آدم را سر می برید.
اگر در مهمانی کم حرف بزنید، کم حرف هستید و حوصله آدم را سر می برید.
اگر در مهمانی اصلا حرف نزنید، مغرور و پر افاده هستید و حوصله آدم را سر می برید.
اگر در مهمانی حرف نزنید و با حرکات صورت و چشم و ابرو ارتباط برقرار کنید، بی ادب هستید.
اگر لحنتان سوالی باشد، کنجکاو و فضول هستید.
اگر فقط به سوال ها جواب بدهید، تودار هستید و باید با آچار از شما حرف بکشند.
● آداب خنده
اگر حرف های خنده دار بزنید، لوده و مسخره هستید.
اگر جدی باشید و اخم کنید، بداخلاق هستید.
اگر به حرف های دیگران بخندید، بی جنبه و جلف هستید.
اگر به حرف های دیگران نخندید، آداب معاشرت سرتان نمی شود.
اگر بعضی وقت ها به حرف های دیگران بخندید و بعضی وقت ها نخندید، غیرطبیعی هستید و عکس العمل هایتان غیر عادی است.
● آداب پذیرایی
اگر غذا زیاد بپزید، اهل ریخت و پاش هستید.
اگر غذا کم بپزید، خسیس هستید.
اگر غذا به اندازه درست کنید، چشم تنگ هستید و دست و دلتان می لرزد که یک کم بیشتر درست کنید.
اگر غذای فرنگی بپزید، ندید بدید و اهل چشم و هم چشمی هستید.
اگر غذای ایرانی بپزید، سلیقه قدیمی و معمولی دارید.
اگر چند جور غذا بپزید، می خواهید هنرتان را به رخ بکشید.
اگر یک جور غذا بپزید، به مهمانتان توهین کرده اید.
● آداب دوست داشتن
اگر بگویید که زنتان را دوست دارید، زن ذلیل هستید.
اگر بگویید که شوهرتان را دوست دارید، او زن ذلیل است.
اگر بگویید که همسرتان را دوست ندارید، خائن هستید.
اگر بگویید که به همسرتان احساسی ندارید، بی احساس هستید.
اگر بگویید که مادرتان را دوست دارید، بچه ننه هستید.
اگر بگویید که مادرتان را دوست ندارید، حیوان هستید.
اگر بگویید که فرزندتان را دوست دارید، بی تجربه هستید و سرد و گرم روزگار را نچشیده اید.
اگر بگویید که فرزندتان را دوست ندارید، بی عاطفه هستید.
اگر بگویید که هیچکس را دوست ندارید، بیمار هستید.
اگر بگویید که همه را دوست دارید، احمق هستید.
● آداب زندگی
اگر پولدار باشید حتما دزد و کلاهبردار هستید.
اگر بی پول باشید، بی برو برگرد تنبل و بی عرضه هستید.
اگر زندگی معمولی و نان بخور و نمیر داشته باشید قطعا جاه طلبی لازم را ندارید و مدام درجا می زنید.
اگر خانه و ویلا داشته باشید، مال مردم خور هستید.
اگر خانه و ویلا نداشته باشید، بی فکر و بی دست و پا هستید و بلد نیستید از فرصت های زندگیتان به درستی استفاده کنید.
● آداب تمام کردن مطلب
اگر نوشته تان طولانی باشد حتما آب به مطلب
بسته اید تا تعداد کلمه هایش بیشتر شود! (به هر حال نویسنده ها هم محکومند
که تا اطلاع ثانوی زندگی کنند!)
اگر نوشته تان کوتاه باشد حتما وقت نداشته اید و چیزی سر هم بندی کرده اید.
اگر
نوشته تان نه کوتاه باشد، نه بلند (مثل این مطلب)... از مردم خوب و عزیز و
شریف و نجیبمان خواهشمندیم ادب و نزاکت و اصول اخلاقی و انسانی را رعایت
فرمایند، ممنون!
------------------------------------------------------------------------------------------------------------------------
وقتی اعصابت خرد شده ، وقتی حرف زور می شنوی و نمی تونی جواب بدی ، وقتی دیگران اشتباه می کنند و تو باید تاوانش را پس بدی ، وقتی می دوی و نمی رسی در حالی که دیگران ندویده رسیدند به مقصد ، وقتی داری آماده میشی به مهمونی بری و یه دفعه سر و کله ی مهمونای ناخونده تو خونه تون پیدا میشه وقتی خیلی عجله داری و می خوای به کارهات برسی ولی یکی داره پرحرفی می کنه و اراجیف می بافه و تو چاره ای جز گوش دادن نداری و خدا می دونه و دلت ، وقتی آسمون دلش به حالت می سوزه و بغض کرده و می خواد زار زار به حالت گریه کنه اما دیگران اینو نمی فهمند ، وقتی داری با کسی صحبت می کنی و اون بله بله می گه و سر تکان می ده و تو عالم دیگری داره سیر و سیاحت می کنه وقتی ....
باید دندون روی جگر بذاری و لب از لب باز نکنی چون ممکنه ناراحت بشه . پس دندون روی جگر بذار و صبور باش و به خدا توکّل کن .حكايت شتر دیدی ندیدی!
مردی در صحرا دنبال شترش می گشت تا اینکه به پسر باهوشی برخورد و سراغ شتر را از او گرفت.
پسر گفت: شترت یک چشمش کور بود؟ مرد گفت: بله
پسر پرسید: آیا یک طرف بارش شیرینی و طرف دیگرش ترشی بود؟
مرد گفت: بله بگو ببینم شتر کجاست؟
پسر گفت: من شتری ندیدم!!!
مرد ناراحت شد، و فکر کرد که شاید پسرک بلایی سر شتر آورده پس او را نزد قاضی برد و ماجرا را برای او تعریف کرد.
قاضی از پسر پرسید: اگر تو شتر را ندیدی چطور همه مشخصاتش را می دانستی؟
پسرک گفت: روی خاک رد پای شتری را دیدم که فقط سبزه های یک طرف را خورده بود، فهمیدم که شاید یک چشمش کور بوده، بعد متوجه شدم که در یک طرف راه، مگس و در طرف دیگر، پشه بیشتر است چون مگس شیرینی دوست دارد و پشه ترشی نتیجه گرفتم که شاید یک لنگه بار شتر شیرینی و یک لنگه دیگر ترشی بوده است.
قاضی از هوش پسرک خوشش آمد و گفت: درست است که تو بی گناهی، ولی زبانت باعث دردسرت شد پس از این به بعد شتر دیدی ندیدی.
بله دوستان این یک مثل قدیمی است که همه ما شنیده ایم و هنگامی کاربرد دارد که پرحرفی باعث دردسر می شود. آسودگی در کم گفتن است، و چکار داریم که در کار دیگران دخالت کنیم.
پس شتر دیدی، ندیدی.
حضرت عیسى (ع) از صحرایى مىگذشت. در راه به عبادتگاهى رسید که عابدى در آنجا زندگى مىکرد. حضرت با او مشغول سخن گفتن شد. در این هنگام جوانى که به کارهاى زشت و ناروا مشهور بود از آنجا گذشت...
وقتى چشمش به حضرت عیسى (ع) و مرد عابد افتاد، پایش سست شد و از رفتن باز ماند و همانجا ایستاد و گفت:
خدایا من از کردار زشت خویش شرمنده ام. اکنون اگر پیامبرت مرا ببیند و سرزنشم
کند، چه کنم؟ خدایا! عذرم را بپذیر و آبرویم را مبر.
مرد عابد تا آن
جوان را دید سر به آسمان بلند کرد و گفت:
خدایا! مرا در قیامت با این جوان گناهکار محشور مکن.
در این هنگام خداى برترین به پیامبرش وحى فرمود که به این عابد بگو: ما دعایت را مستجاب
کردیم و تو را با این جوان محشور نمیکنیم، چرا که او به دلیل توبه و پشیمانى، اهل
بهشت است و تو به دلیل غرور و خودبینى، اهل دوزخ.
-----------------------------------------------------------------------
هيچوقت مغرور نشو ..... برگها وقتي مي ريزن كه فكر مي كنن طلا شدند
------------------------------------------------------------------------
رباعی خواجه عبدالله انصاری - فارسی هفتم -صفحه 73 - فعالیت نوشتاری
تکبّر
بزرگي، تنها سزاوار خداست و هر که بخواهد جامه کبريايي و خودبزرگ بيني و فرعونيت بر تن کند،
ذليل ميشود. پايهگذار تکبّر، ابليس بود که حاضر نشد به فرمان خدا بر آدم سجده کند و منفور ابدي گشت.
اين رذيله، گاهي به خاطر مال و ثروت پيش ميآيد، يا جاه و مقام، يا علم و فضل، يا خدم و حشم، يا
خانواده و دودمان، به هر حال مرضي است زشت که بايد درمانش کرد و به زيور "تواضع" آراسته گشت.
براي درمان تکبّر، بايد ريشههاي آن را شناخت و جدا،جدا به مداوا پرداخت.
تکبّر بعضيها به خاطر ذلت دروني و حقارت نفس است؛ امام صادق(ع) فرمود:
"ما مِنْ اَحَدٍ تَکَبَّرَ او تَجَبَّرَ اِلاّ لِذِلَّةٍ وَجَدها في نَفْسِِهِ؛8 هيچ کس تکبّر يا خودبزرگبيني نميورزد مگر
به خاطر ذلّتي که در درون خويش مييابد".
پس جبران و درمان آن، رسيدن به غناي روحي و اعتلاي شخصيتي است که در سايه عمل، فضل،
ايمان و معرفت به دست ميآيد.
توجه به اينکه متکبران نه نزد مردم جايي دارند نه نزد خدا، بيدارگر است.
توجه به اينکه همه صاحبان مال، مقام، مکنت، ثروت، رياست، جمال، خاندان و حسب و نسب، مرده و
به زير خاک رفتهاند، تکبّر را ميزدايد.
ياد اينکه انسان به فرموده امام علي(ع) در آغاز، نطفهاي بوده و در پايان هم جيفهاي خواهد بود، پس چه جاي تکبّر؟ هشدار دهنده است.
تمرين عملي براي پرهيز از نشستن در صدر مجلس، توقع سلام و احترام نداشتن از ديگران،
پيشقدم شدن در سلام، همنشيني با ضعفا و محرومان، رفت و آمد با فقرا و طبقات مستضعف
، عبادت و بندگي و سجدههاي طولاني، ديگري را در مجالس و مهمانيها و ورود و خروج به محفل
برخود مقدم داشتن، تأکيد بر گفتن فراوانِ "نميدانم" وقتي سؤالي ميکنند و نميداند و امثال
اينها، در زدودن روحيه تکبّر و افزايش تواضع، مفيد است.
به گفته خواجه عبدالله انصاري:
عيب است بزرگ، برکشيدن خود را
از جمله خلق، برگزيدن خود را
از مردمک ديده ببايد آموخت
ديدن همه کس را و نديدن خود را
حضرت امام علی (ع) از عُجب بهعنوان «غربت و تنهایی» تعبیر میکنند:«وَلا وَحْدَةَ أوْحَشُ مِنَ
الْعُجْبِ غربتی؛ وحشتبارتر از خودپسندی و عجب نیست.»
و در جای دیگر، چنین میفرمایند:«وَ أوْحَشَ الْوَحْشَةِ العُجْبُ؛ وحشتناکترین وحشت، عجب و خودپسندی است.»
«عجب» انسان را از رسیدن به کمال و سعادت واقعی محروم میکند و همچنین باعث میشود که
قوة تعقّل انسان به وجه أحسن عمل نکند. چنانکه حضرت امام علی (ع) میفرمایند:«الإعْجَابُ
یَمنَعُ الإزْدِیَادَ؛ خودپسندی، مانع دستیابی به افزایش است.»9«عُجْبُ المَرْءِ بِنَفْسِهِ أحَدُ حُسَّادِ
عَقْلِهِ؛ خودپسندی یکی از حسودان عقل است.»
حجاب دیدن آن روی، شرک و خودبینی است ز هستی تو رخش را نقاب در پیش است
وجود او به مثل هـمچو آب و تـو ماهـی خبر از آب نداری و آب در پیش است
نظر به او نتوان کرد چون ز عکس رخش بهدور باش هزار آفتاب در پیش است
«فیض کاشانی»
«وَاعْلَمْ أنَّ الإعْجَابَ ضِدُّ الصَّوابِ وَ آفَةُ الألبَابِ؛ بدان که عجب و خودپسندی، مایة خطا و باعث
تضعیف قوای فکری است.»
نیک نامی خواهی ای دل، با بَدان صحبت مدار خودپسندی، جـان من، بـرهان نـادانی بود
در جای دیگر، حضرت میفرمایند: گناهی که انسان مرتکب شود و سپس توبه نماید، بهتر از
عمل نیک و صالحی است که انسان را به عجب و خودپسندی وادارد.«سَیِّئَةٌ تَسُؤُکَ خَیرٌ عِندَاللهِ مِنْ
حَسَنَةٍ تُعجِبُکَ.»
و بالاخره اینکه، حضرت علی (ع) طی نامهای به مالک اشتر، در مورد عجب و خودپسندی به وی
چنین هشدار و گوشزد میفرمایند:«وَ إِیَّاکَ وَالاِْعْجَابَ بِنَفْسِکَ، وَالثِّقَةَ بِمَا یُعْجِبُکَ مِنْهَا، وَحُبَّ
الاِْطْرَاءِ، فَإِنَّ ذلِکَ مِنْ أَوْثَقِ فُرَصِ الشَّیْطَانِ فِی نَفْسِهِ، لِـیَمْحَقَ مَا یَکُونُ مِنْ إِحْسَانِ الْـمُحْسِنِینَ؛
مبادا هرگز دچار خودپسندی گردی! و به خوبیهای خود اطمینان کنی و ستایش را دوست داشته
باشی که اینها همه از بهترین فرصتهای شیطان برای هجوم آوردن به توست تا کردار نیک
نیکوکاران را نابود سازد.»
عیب است بزرگ برکشیدن خود را
وز جمله ی خلق برگزیدن خود را
از مردمک دیده بباید آموخت
دیدن همه کس را و ندیدن خود را
"خواجه عبدالله انصاری "
وَ لا تَمْشِ فِي الْأَرْضِ مَرَحاً إِنَّکَ لَنْ تَخْرِقَ الْأَرْضَ وَ لَنْ تَبْلُغَ الْجِبالَ طُولاً
و در روی زمین با کبر و سرمستی راه مرو ، زیرا تو ( هر چند قوی باشی ) هرگز نمی توانی ( با گامهایت ) زمین را بشکافی و هرگز نمی توانی در بلندی به کوه ها برسی.
گنجشکی روی شاخه ی درختی نشسته بود. ناگهان عقابی را دید که روی
یک گله گوسفند فرود آمد و بره ای را به چنگال گرفت و پرواز کرد و رفت.
گنجشک پیش خودش گقت: " من هم باید همین کار را بکنم! مگر چه چیز من از عقاب کمتر است؟ من بال دارم ، منقار دارم ، پرواز هم می توانم بکنم
! درست مثل عقاب! " سپس پرید و روی یک گوسفند پر پشم فرود آمد و
کوشید تا گوسفند را بلند کند! اما بدنش میان پشم های گوسفند گیر کرد و
تکه ای پشم بر پایش پیچید. گنجشک هر چه زور زد نتوانست بپرد. در همین
موقع چوپان از راه رسید و او را گرفت و به خانه برد و به بچه اش داد. بچه
نگاهی به گنجشک کرد و پرسید: " این چیست پدر ؟ " چوپان پاسخ داد: "
این یک گنجشک نادان است که اندازه و مقدار زور و قدرت خودش
را نمی دانست و گرفتار غرور بی جای خود شد!"
دانه كوچک بود و كسی او را نمیدید. سالهای سال گذشته بود و او هنوز همان دانه كوچک بود.
دانه
دلش میخواست به چشم بیاید، اما نمیدانست چگونه. گاهی سوار باد میشد و از جلوی
چشمها میگذشت. گاهی
خودش را روی زمینه روشن برگها میانداخت و گاهی فریاد میزد و میگفت: "من هستم، من اینجا هستم، تماشایم كنید ."
اما هیچكس جز پرندههایی كه قصد خوردنش را داشتند یا حشرههایی كه به چشم آذوقه زمستان به او نگاه میكردند،باتوجهی نمیكرد.
دانه خسته بود از این زندگی؛ از این همه گم بودن و كوچكی خسته بود. یک روز رو به خدا كرد و گفت:"نه، این رسمش نیست. من به چشم هیچكس نمیآیم. كاشكی كمی بزرگتر، كمی بزرگتر مرا میآفریدی." خدا گفت:
"اما عزیز كوچكم! تو بزرگی، بزرگتر از آنچه فكر میكنی. حیف كه هیچ وقت به خودت فرصت بزرگشدن ندادی. رشد ماجرایی
است كه تو از خودت دریغ كردهای. راستی یادت باشد تا وقتی كه میخواهی به چشم بیایی، دیده نمیشوی. خودت را از
چشمها پنهان كن تا دیده شوی."
دانه كوچک معنی حرفهای خدا را خوب نفهمید، اما رفت زیر خاك و خودش را پنهان كرد.سالها بعد دانه كوچک، سپیداری بلند و با شكوه بود كه هیچكس نمیتوانست ندیدهاش بگیرد. سپیداری كه
به چشم همه میآمد
دانه دلش میخواست به چشم بیاید، اما نمیدانست چگونه. گاهی سوار باد میشد و از جلوی چشمها میگذشت.گاهی خودش را روی زمینه روشن برگها میانداخت و گاهی فریاد میزد و میگفت:
"من هستم، من اینجا هستم، تماشایم كنید ."
اما هیچكس جز پرندههایی كه قصد خوردنش را داشتند یا حشرههایی كه به چشم آذوقه زمستان به او نگاه میكردند، به اوتوجهی نمیكرد.
دانه خسته بود از این زندگی؛ از این همه گم بودن و كوچكی خسته بود. یک روز رو به خدا كرد و گفت:"نه، این رسمش نیست. من به چشم هیچكس نمیآیم. كاشكی كمی بزرگتر، كمی بزرگتر مرا میآفریدی." خدا گفت:
"اما عزیز كوچكم! تو بزرگی، بزرگتر از آنچه فكر میكنی. حیف كه هیچ وقت به خودت فرصت بزرگشدن ندادی. رشد
ماجرایاسكه تو از خودت دریغ كردهای.
راستی یادت باشد تا وقتی كه میخواهی به چشم بیایی، دیده نمیشوی. خودت را از چشمها پنهان كن تا دیده شوی."
دانه كوچک معنی حرفهای خدا را خوب نفهمید، اما رفت زیر خاك و خودش را پنهان كرد.سالها بعد دانه كوچک، سپیداری بلند و با شكوه بود كه هیچكس نمیتوانست ندیدهاش بگیرد.
سپیداری كه به چشم همه میآمد
به لقمان گفتند:لبات كلفته‹عيب گرفتند›گفت لبام كلفته ولي
حرفايلطيف ازش در مياد
مثل آينه:مگه آينه چه ويژگي هايي دارد؟۱-صداقت دارد.۲-هرگز بزرگ نمايي
يا كوچك نمايي نمي كند.۳-عيب ها را مخفي نمي كند.۴-وقتي از مقابل آينه
دور شويم تصوير مارا محو مي كند.۵-عيوب ما را به كسي نشان نمي دهد
۶-هرگز خيانت نمي كند.۷-تنها عيوب را نمي گويد بلكه جلوه گر زيبايي
هاست.
آينه ،چون نقش تو بنمود راست
خود شكن آيينه شكست خطاست
اگر آينه حقيقت را به تو نشان داد ،آن را بپذير و در راه رفع عيب هايت تلاش كن و شكستن آينه حقيقت نما كار درستي نيستش.(اگر شخصي عيوبت را به تو گفت ،بپذير.)
شعر پروين ( رخشنده) اعتصامي كه در ديوانش به اسم خار كن مي باشد و ۳۴ بيت است.اين شعر در قالب قطعه مي باشد.
جواني گه كار و شايستگي است گه خودپسندي و پندار نيست
جواني هنگام كار و تلاش و خوب بودن است.و هنگام خودپسندي و خيال بافي نيست.
حضرت علي ع:وَ اَعْلَموُا أَنْ الاْءَمَلَ یُسْهِی الْعَقْلَ؛ بدانید که آرزوهای خام و منفی، عقل را دچار غفلت می سازد».
چو بفروختي از كه خواهي خريد؟ متاع جواني به بازار نيست
وقتي جواني را از دست بدهي ديگر قابل برگشت نيست. (متاع جواني -اضافه ي تشبيهي -تشبيه بليغ دارد)
غنيمت شمر جز حقيقت مجوي كه باري است فرصت ،دگر بار نيست
دوره ي جواني را غنيمت بدان و به دنبال حقيقت و راستي برو.وقت و فرصت يك بار است و تكرار پذير نيست.آرايه ي تكرار دارد (بار)
همه انسان ها دوست دارند که مردم به آنان سخنان راست بگویند و خود نیز از دروغ و دروغگویی بیزارند. اگر دوست داریم که دیگران به حقیقت و راستی با ما سخن بگویند، ما هم باید تلاش کنیم تا به کسی دروغ نگوییم و همواره از روی صدق و درستی رفتار کنیم و با راستگویان هم کلام شویم. امام علی علیه السلام در سفارشی به مالک اشتر می فرماید: «وَ اَلْصِقْ بِأَهْلِ الْوَرَعِ وَ الصِّدْقِ؛ با پاکان و راستگویان هم نشین باش و با آنها معاشرت ودوستی کن».
در بخشی دیگر از نهج البلاغه، به زشتی و ضد ارزش بودن دروغ و دروغ پردازی اشاره کرده و فرموده است: «جانِبَا الْکِذْبَ فَاِّنَه مُجانِبٌ لِلایمان؛ از دروغ بپرهیزید، زیرا دروغ و دروغ گویی، با ایمان بیگانه است».
خداوند به انسان سخن گفتن آموخت و به او قدرت بیان داد و پس از یادآوری خلقت انسان، نعمت بیان و آموختن آن را یادآور شده است. این نعمت تا زمانی با ارزش است که صاحب آن با درایت و دقت آن را به کار گیرد و نیز به سود جامعه و آخرت انسان باشد. در غیر این صورت، آثار ناخوشایند آن متوجه انسان ها می شود.
با گزیدن مار و عقرب، انسانی از بین می رود، ولی چه بسا دروغ هایی که اجتماعی را از بیخ و بن نابود می سازد. با اشاره به این مضمون، حضرت علی علیه السلام می فرماید: «اَللِّسانُ سَبُعٌ إنْ خُلِّی عَنْهُ عَقَرَ؛ زبان درنده است. اگر او را رها کنی، می گزد».
مپيچ از ره راست بر راه كج چو در هست حاجت به ديوار نيست
از راه راست در مسير راه كج و نادرست قرار مگير و حركت نكن.در جايي كه در وجود دارد نيازي نيستش كه از روي ديوار وارد مكاني بشوي.
مراعات نظير بين در و ديوار-ارايه تمثيل يا ضرب المثل جايي كه دره نياز به ديوار نيست.- آرايه تضاد بين راست و كج
زآزادگان بردباري و سعي بياموز، آموختن عار نيست
از انسان هاي آزاده صبر و بردباري و تلاش را ياد بگير.آموزش و يادگيري عيب و ننگ نيست.
عامل اصلی موفقیت و رستگاری، بردباری است. انسان باید در برابر ناملایمات شکیبا و صبور باشد و سختی محرومیت ها را تحمل کند و در نتیجه، مشکلات اقتصادی و اجتماعی را با تحمل و بردباری، به خوشی ها و موفقیت تبدیل سازد. در حقیقت، هرگونه شتابزدگی و بی صبری ما را به سقوط می کشاند. حضرت علی علیه السلام در اهمیت صبر می فرماید:
وَ عَلَیْکُمْ بِالصَّبْرِ فَأِنَّ الصَّبْرَ مِنَ الاْیمانِ کالرَّاْسِ مِنَ الْجَسَدِ.
بر شما باد که بردباری را در هر کاری پیشه کنید که صبر نسبت به ایمان، مانند سر است نسبت به تن آدمی.
بی گمان، هر کسی در زندگی خود به مشکلات و ناراحتی هایی گرفتار می شود. اگر انسان در این مواقع بی تابی کند، تمرکز فکر و عمل خود را از دست می دهد و خود را به راحتی می بازد و مشکلات بزرگ تر گریبان او را می گیرد. هنگامی که حضرت یوسف علیه السلام در چاه بود، خداوند او را به خاطر صبرش نجات داد و به خانه عزیز مصر فرستاد، ولی آن گاه که از زندانی شدن که مقدمه ریاستش بود، اظهار ناراحتی کرد، خداوند وسایل آزادی اش را به تأخیر انداخت. حضرت علی علیه السلام در این باره فرموده است:
مَنْ عَظَّمَ صِغارَ الْمَصائِبِ اِبْتَلاهُ اللّهُ بِکِبارِها.
کسی که حوادث کوچک را بزرگ بشمارد، به مصیبت های بزرگ تر گرفتار می شود.
بردباری در برابر ناملایمات و تحمل مشکلات، نه تنها ثواب اخروی دارد، بلکه انسان را از نگرانی و ناراحتی دور می سازد. خداوند بندگان خویش را برای بخشیدن توفیق و امتیاز صبر می آزماید تا خود آنان نیز مقام خویش را درک کنند. در قرآن مجید آمده است: «ما شما را آزمایش می کنیم تا تلاش گران و بردباران شناخته شوند». (محمد: 31)
در حدیثی از امیرمؤمنان علی علیه السلام می خوانیم:
الصَّبْرُ صَبْرانِ صَبْرٌ عَلی ما تَکْرَهُ وَ صَبْرٌ عَمّا تُحِبُّ.
صبر دو نوع است: یک نوع در برابر ناملایمات و نوع دیگر صبر در برابر آنچه به آن تمایل داری.
دوام آوردن در برابر مریضی و فقر و بیچارگی، صبر است و پاداش دارد. صبر و تحمل در برابر شهرت، ثروت، ناموس مردم و خارج نشدن از مرز شرع، عفت است که سختی های این نوع صبر، بیشتراز نوع اول است و لغزش هایش نیز فراوان تر. پروردگار مهربان در قرآن می فرماید:
برای مردم، خوش گذارنی ها، زن، فرزند، پول های نقره وطلای فراوان، حیوانات زیبا و... جلوه داده می شود، اما اینها بازیچه دنیاست. (آل عمران: 14)
به چشم بصيرت به خود در نگر تو را تا در آيينه زنگار نيست
با چشم آگاهي به درون خودت نگاه كن تا زماني كه دلت رو آلودگي ها نگرفته است. اين بيت به شناخت دروني انسان و ويژگي هاي او پيش از آن كه دل او به گناهان آلوده شود اشاره دارد.( زنگار:گرد و غبار-زنگ فلز و آينه-كنايه از آلودگي ها) را در اين بيت به معني براي است و تومضاف الیه مي باشد.(تا در آیینه ی تو زنگار نباشد)
چوب یا
شکل خارجی مداد مهم نیست ، زغالی اهمیت دارد که داخل چوب است .
پس همیشه مراقبت درونت باش چه خبر است .
همي دانه و خوشه خروار شد زآغاز هر خوشه خروار نيست
دانه و خوشه پس از جمع شدن خروار مي شود. هيچ خوشه اي از ابتدا و آغاز خروار نيست.
هر چيزي كم كم جمع مي شود و زياد مي شود.قطره قطره جمع گردد...(بين دانه و خوشه و خروار ارايه مراعات نظير- آرايه تكرار كلمات خوشه و خروار-آرايه ي واج آرايي يا نغمه حروف در حرف خ )
خروار واحد وزن برابر با ۳۰۰ كيلو گرم.كه البته در هر شهري ممكنه تفاوت داشته باشد. همه كار ايام درس است و پند دريغا كه شاگرد هشيار نيست
گذر روزگار سراسر درس و پند است؛ صد حیف که انسان برای درک و دریافت آن به اندازهی کافی هوشیار نيست.
خداوند متعا ل همه درس هاي زندگي كه لازمه ي موفقيت بشر است ،را در همين محيط پيرامونمان قرار داده است. كافي است بخواهيم ببينيم و كمي هوشيار باشيم.
شاگرد:انسان
مهم نيست كه در چه سطح و رتبه علمي و هوشي هستيم، درس هاي
ايام طبيعت و حتي رفتار موجودات درس هايي است كه همه افراد بشر
توانايي درك آن را دارند. درواقع يادگيري همين درس هاست كه يكي را در
زندگي موفق و ديگري را شكست خورده مي دارد.
پس بياييد هميشه از يك دريچه به زندگي نگاه نكنيم، دريچه هاي مختلفذهنمان را به همه رخدادها و رويدادهاي اطرافمان بازكنيم و درمورد هر
كدامشان فكر كنيم. زندگي فقط در كار و ازدواج و بچه داري خلاصه نمي
شود. اصل زندگي رشد كردن بشر و تعالي سطح فكر، احساس و انديشه
اوست. انسان در اين دنيا براي زندگي در دنياي ديگر بالغ مي شود. درواقع
همه چيز به كمك بشر مي شتابد براي بلوغ و رشد و يادگيري. گاهي وقت
ها لازمست به زندگي از بالانگاه كنيم تا همه جوانب و قسمت هاي آن را
ببينيم. پس بياييد از همه چيز و همه كس و از هر وجودي كه در اين دنيا براي
ما يك علامت راهنما آفريده شده ياد بگيريم.
علم پزشکی ثابت کرده است که شکستن دل واقعیت است.
یعنی وقتی دل کسی میشکند در قلب اتفاقی می افتد مثل یک خون ریزی
کوچک یا یک جراحت که حتی می تواند منجر به سکته قلبی شود…!
تو دوست ِ خوب ِ من، اگر نمیتوانی دلی را نشکنی و اگر طاقت نداری
که دلت بشکند، واردهیچ رابطه ای نشو…و باز هم تو دوست ِ خوب ِ
من…هم مراقب ِ دل ِ خودت باش هم دل ِ دیگران…
چقدر پست اند کسانی که دیوار بلندت را می بینند، ولی به دنبال همان
یک آجر لق میان دیوار بی نقصت هستند، که تو را فرو بریزند و از
رویت رد شوند!
در برابر کسانی که تک آجرها را بهانه میکنند، استوار باشید…
سوگند به روز وقتی نور می گیرد و به شب وقتی آرام می گیرد که من
نه تو را رها کرد ه ام و نه با تو دشمنی کرد ه ام. (ضحی 1-2)
افسوس که هر کس را به تو فرستادم تا به تو بگویم دوستت دارم و راهی
پیش پایت بگذارم او را که مرا به سخره گرفتی. (یس30)
و هیچ پیامی از پیام هایم به تو نرسید مگر از آن روی گردانیدی.(انعام 4)
و با خشم رفتی و فکر کردی هرگز بر تو قدرتی نداشته ام(انبیا 87)
و مرا به مبارزه طلبیدی و چنان تَوّهم زده شدی که گمان بردی خودت بر
همه چیز قدرت داری. (یونس 24)
و این در حالی بود که حتی مگسی را نمی توانستی و نمی توانی بیافرینی و
اگر مگسی از تو چیزی بگیرد نمی توانی از او پس بگیری)حج 73)
پس چون مشکلات از بالا و پایین آمدند و چشمهایت از وحشت فرورفتند،
و قلبت آمد توی گلویت و تمام وجودت لرزید چه لرزشی، گفتم کمک هایم در
راه است و چشم دوختم ببینم که باورم میکنی
اما به من گمان بردی چه گمان هایی .( احزاب 10)
تا زمین با آن فراخی بر تو تنگ آمد پس حتی از خودت هم به تنگ آمدی و
یقین کردی که هیچ پناهی جز من نداری، پس من به سوی تو بازگشتم تا تو
نیز به سوی من بازگردی ، که من مهربان ترینم در بازگشتن. (توبه 118)
وقتی در تاریکی ها مرا بزاری خواندی که اگر تو را برهانم با من می مانی،
تو را از اندوه رهانیدم اما باز مرا با دیگری در عشقت شریک کردی .
(انعام (63-64
این عادت دیرینه ات بوده است، هرگاه که خوشحالت کردم از من روی گردانیدی
و رویت را آن طرفی کردی و هروقت سختی به تو رسید از من ناامید شده ای.
(اسرا 83)
آیا من برنداشتم از دوشت باری که می شکست پشتت؟ (سوره شرح 2-3)
غیر از من خدایی که برایت خدایی کرده است ؟ (اعراف 59)
پس کجا می روی؟ (تکویر 26)
پس از این سخن دیگر به کدام سخن می خواهی ایمان بیاوری؟ (مرسلات 50)
چه چیز جز بخشندگی ام باعث شد تا مرا که می بینی خودت را بگیری؟
(انفطار6 (
مرا به یاد می آوری ؟ من همانم که بادها را می فرستم تا ابرها را در آسمان
پهن کنندو ابرها را پاره پاره به هم فشرده می کنم تا قطره ای باران از خلال
آن ها بیرون آید و به خواست من به تو اصابت کند تا تو فقط لبخند بزنی،
و این در حالی بود که پیش از فرو افتادن آن قطره باران، ناامیدی تو را پوشانده بود
)روم 48)
من همانم که می دانم در روز روحت چه جراحت هایی برمی دارد ، و
در شب روحت را در خواب به تمامی بازمی ستانم تا به آن آرامش دهم و
روز بعد دوباره آن را به زندگی برمی انگیزانم و تا مرگت که به سویم بازگردی
به این کار ادامه می دهم. (انعام60)
مثنوی معنوی( قران عجم ) از مولوی، شاعر قرن ۷- ۲۶۰۰۰بیت دارد ودر شش دفتر نوشته شده و گنجینه ای از معارف اسلامی است.
تا ميتوانيد رازهاي خود را با هيچ كس در ميان نگذاريد و درِِ صندوق راز را بر هيچ كس
مگشاييد؛ زیرا زمانيكه سرّ و راز در دل پنهان باشد، مراد زودتر حاصل میشود؛ چنانکه
پيغمبر صلّياللهعليهوسلّم، گفته است: هر كس رازش را نهان دارد، زودتر به مراد و مقصودش
ميرسد. اشاره است به حديث: «استعينوا في الحوائج بالكتمان (رواه الترمذی:2518)؛ در
برآوردن حوایج و نيازهايتان از كتمان و سرّپوشی کار بگیرید.» در تأييد اين مطلب مولانا دو
مثال از محسوسات بيان ميكند: مثال اول، اگر دانهها در دل خاك پنهان شوند، اين پنهان شدن
سبب روییدن آنها و سرسبز شدن باغ و بستان ميشود. مثال دوم، اگر مواد سازندة طلا و نقره
در دل زمين و در معادن پنهان نمیشدند، ممكن نبود طلا و نقرهای شکل بگیرد و سپس
استخراج شود. [در علوم تجربي به اثبات رسيده كه طلا و نقره بر اثر فعل و انفعالات اجزاي
خاک و تراکم گازها در دل زمين پديد ميآيد و اگر اين اجزا روي زمين قرار بگيرند، از آنها طلا
راز شکوفایی - فارسی هفتم-شعر خوانی صفحه 35
|
از قدیم الایام، همواره تجسس در زندگی دیگران امری نکوهیده و مذموم بوده که مردم از آن نهی میشدند. تو خود را به جای دیگران بگذار؛ کیست که دوست داشته باشد اسرار زندگیاش هویدا شود و همگان، حکایت تلخ و شیرین زندگیاش را بدانند؟ یک لحظه تجسم کن که حرف زندگی خصوصیات را اطرافیان بدانند؛ شاکی میشوی؟ مفهوم راز در لغت و اصطلاح راز به معنای سرّ، آن چه باید در دل نهفته باشد و چیزی که باید پنهان بماند یا به اشخاص مخصوصی گفته شود، است. حفظ اسرار را باید از خدا آموخت. خداوند بیشتر و پیشتر از هر کس، از اعمال، حالات، رفتار، عیوب و گناهان بندگانش با خبر است، اما حلم، بردباری، پردهپوشی و رازداری او بیشتر از همه است. گـــور خــانـهی راز تــو تـا دل شـود آن مـرادت زودتــــر کــامل شـود گفـت پیغمبر که هر که سرّ نهفت زود گــردد بـا مراد خـویش جفت دانهها، چون در زمین پنهان شود سرّ آن، سرسبزی بستان شود زر و نقــره، گـــر نبــودنـدی نهــان پــرورش کـی یـافتنـدی زیـر کان راز داری اول: حفظ اسرار دیگران؛ خصوصا اگر کسی انسان را امین خود قرار داده و رازی را نزد او به امانت بگذارد. در حدیثی داریم: مجالس امانتند. امانت همیشه یک شیء مالی و مادی نیست، مطلبی که در یک مجلس بیان شود هم امانت است. دوم: حفظ راز خویشتن؛ اگر امروز با کسی دوست هستید، حدّ را نگه دارید؛ آنچنان که بعد موجب گرفتاریتان نشود. در روایات میخوانیم: حفظ آبروی مومن به اندازهی خون او احترام دارد و ارزشمند است. به همین دلیل، ما هم باید حرمت دیگران را رعایت کنیم و هم باید حرمتی را که خداوند برای ما قرار داده ضایع نکنیم. با مدعی مگویید اسرار عشق و مستی تا بیخبر بمیرد در درد خودپرستی دیدگاه قرآن «عالم الغیب فلا یظهر علی غیبه احدا: دانای غیب اوست و هیچ کس را بر اسرار غیبش آگاه نمیسازد» (جن/ 26) خداوند متعال، از همهی اسرار مطلع است و از تمام اتفاقات، آگاه؛ اما با این وجود، هیچ کس از اسرار غیب او آگاه نیست. خداوند متعال خود، رازهای بندگانش را میپوشاند و به همین دلیل بر رازداری تاکید دارد. دیدگاه اهل بیت علیهمالسلام امام علی علیه السلام: «کسی که در نگهداشتن راز خود ناتوان باشد، در حفظ راز دیگران توانا نباشد.» و یا «راز تو در بند توست. اگر آن را فاش کنی تو در بندش خواهی شد.» و یا «صدرالعاقل صندوق السره: سینهی خردمند، صندوق راز اوست.» و یا «نسبت به دوست خویش هر مهربانی و هر خیرخواهی را میتوانی، انجام بده؛ اما در یک امر محتاط باش: در نهایت اطمینان و اعتماد، اسرارت را به او نگو.» نگاه بزرگان حکایت اول: غلامی طبق سرپوشیدهای بر سر داشت و خاموش و بیصدا در راهی میرفت. شخصی در راه به او برخورد و پرسید: «در این طبق چیست؟» غلام چیزی نگفت. آن شخص به اصرار پرسید تا بداند زیر آن سرپوش که روی طبق کشیدهاند چیست. غلام گفت: «فلانی! اگر قرار بود که همهی افراد بدانند در طبق چیست، دیگر سرپوش روی آن نمیکشیدند!» حکایت دوم: امام علی علیهالسلام وقتی برای مالک اشتر رهنمودهای حاکمیت بر مردم را بیان میکند، به لزوم رازداری تاکید میکند: «از مردم آنان که عیبجوترند از خود دور کن، زیرا مردم عیوبی دارند که رهبر امت در پنهان کردن آن از همه سزاوارتر است. پس مبادا آن چه بر تو پنهان است، آشکار گردانی و آن چه که هویداست بپوشانی که داوری در آن چه از تو پنهان است ،با خداوند جهان است. پس چندان که میتوانی زشتیها را بپوشان تا آن را که دوست داری بر رعیت پوشیده ماند، خدا بر تو بپوشاند.» |
انس بن مالک -رضی الله عنه- خدمتکار رسول خدا صلى الله علیه و
سلم بود. یکی ازروزها داشت با پسربچه های مدینه بازی می کرد، پیامبر صلى الله علیه
و سلم نزد آنان آمده و به آنان سلام کرد و کاری را به انس سپرد. پس از آنکه انس
وظیفه اش را به انجام رسانید پیش مادرش برگشت. مادرش از او علت دیرکردنش را پرسید.
انس پاسخ داد: رسول الله صلى الله علیه و سلم کاری را از من خواسته بود. مادرش
پرسید: چه کاری؟ انس پاسخ نداده و گفت: این یک راز است. مادر انس از این کار
وی خوشنود شده و رازداریش او را شگفت زده نمود و به او گفت: کسی را از راز رسول
خدا صلى الله علیه و سلم باخبر مساز!
1.
* رازداری
چیست؟
رازداری همان حفظ اسرار،
و پنهان داشتن مسائل خصوصیاست که مردم نباید از ان اطلاع حاصل نمایند.
انواع رازداری:
موراد بسیاری هست که یک
مسلمان باید در آن رازداری خویش را حفظ نموده و موضوع را برای هیچ کس بازگو
ننماید، از جمله:
رازداری و حفظ
اسرار:
مسلمان درحفظ اسرار
نهایت سعی خود را می کند، حال این اسرار مربوط به خوداو باشد یا آنکه مربوط به شخص
دیگری باشد به او اعتماد نموده است. درصورت نگاهداشتن اسرار توسط تو، احساس امنیت
و آرامش کرده و درغیر اینصورت درمعرض خطر و ضرر و زیان خواهد بود.
حفاظت مسلمان از اسرار
دیگران نشانگر امانت داری اوست و دلیل اعتماد مردمبه او و در راستی گفتارش شک
نداشته باشند. اما درصورتیکه انسان رازدارینبوده و اسرار دیگران را فاش می کند،
مورد تنفر مردم بوده و کسی به اواعتماد نمی کند. پیامبر صلى الله علیه و سلم
فرموده است: (إذا حدَّثالرجلُ الحدیثَ ثم التفت فهی أمانة) [ترمذی] یعنی:
"وقتی کسی سخنی گفت ورویش را برگرداند، (سخن او نزد شما) امانت است."
زمانی که پیامبر صلى الله علیه و سلم قصد غزوه ای داشت، تا وقتی که لشگر تجهیز و
آماده ی نبرد میشد، کسی را از زمان و مکان آن باخبر نمی ساخت.
بزرگان در مورد رازداری
و فاش نساختن سر گفته اند: کسی که رازش را فاش سازد کارهایش تباه گردد و آنکه رازش
را نگاه داشت، کارهایش به سامان است. و نیز گفته اند: ضعیف ترین انسان کسی
است از مخفی داشتن راز خویش ناتوان باشد.
حضرت علی ع
می گوید: راز تو چون اسیری در دست توست و زمانیکه آن را برزبان راندی تو در
دست آن اسیر می گردی.
شعری در این زمینه می
گوید:
إذا المـرء أَفْـشَی
سِـرَّهُ بلسانــه
ولام علیه غیرَهُ فَهـو
أحـمـــقُ
إذا ضاق صدر المرء عن سر
نفـسـه
فصـدر الذی یُسْتَوْدَعُ
السِّرَّ أَضْیَـقُ
معنی:
"آنکه راز خویش بر
زبان راند و آنگاه
دیگران را به فاش کردنش
ملامت کند نادان است.
مخفی داشتن اهداف:
وقتی که مسلمان قصد
انجام کاری به بهترین نحو ممکن را داشته باشد، بهتراست که آن را تا هنگام به انجام
رسیدن و پایان کار، آن را پنهان داشته وبا هرکس که برخورد می کند در مورد آن صحبت
ننماید. پیامبر خدا صلى اللهعلیه و سلم برای دست یافتن به اهداف و نتایج مطلوب در
کارها به رازداری ونهان داشتن آن موضوع توصیه نموده و می فرماید: (استعینوا
على إنجاحالحوائج بالکتمان، فإن
کل ذی نعمة محسود) [طبرانی و بیهقی] یعنی:
"دربرآورد حاجات خویش رازداری پیشه کنید، چرا که هر صاحب نعمتی مورد حسادت
دیگران است."
کتمان اسرار منزل:
چیزی که در خانه می گذرد
را باید همچون رازی نهفته داشته و برای دیگران بازگو نکرد. روابط میان فرد و همسرش
را کتمان نموده و برای سایرین چیزی ازآن را فاش نسازد، چرا که آن امانتی است در
اختیار وی.
کتمان عیب دیگران:
انسان مسلمان درباره ی
دیگران حرفی نمی زند که باعث آزار آنان گردد و چشم خویش از حرام فرومی پوشاند.
خداوند متعال کسانی را که اقدام به بی آبرونمودن مسلمانان می ننمایند را به عذابی
دردناک بیم داده و می فرماید: {إنالذین یحبون أن تشیع الفاحشة فی الذین آمنوا لهم
عذاب ألیم فی الدنیاوالآخرة والله یعلم وأنتم لا تعلمون} [نور: 19] یعنی:
"کسانى که دوست دارند که زشتکارى در میان آنان که ایمان آوردهاند شیوع پیدا
کند براىآنان در دنیا و آخرت عذابى پر درد خواهد بود و خدا[ست که] مىداند و
شمانمىدانید."
وقتی فرد مسلمان مرتکب
معصیتی شد ه یا گناهی از او سر می زند، آن را پیش خود پنهان می دارد و نزد مردم در
مورد ان چیزی نمی گوید و البته به سوی توبه روی آورده و از خداوند طلب امرزش می
کند. افرادی نیز هستند که به گناهان خویش افتخار نموده و آن را پیش دیگران بازگو
می نمایند، کتمان و رازداری حرام:
گفتیم که رازداری کاری است پسندیده و پیامبر خدا صلى الله علیه و
سلم برآن تأکید فراوان داشته اند، اما مواردی هست که جایز نیست آن را کتمان نموده
و بلکه لازم است آن را کاملاً بازگو کرده و در این حالت نه گناه است و نه ایرادی
بر آن وارد است. از جمله ی موارد مذکور این ها هستند:
شـهادت و گواهی:
جایز نیست که انسان
مسلمان شهادتی را کتمان ننماید. بلکه بر او واجب استکه آن را مطابق آنچه دیده است
بیان نموده و چیزی را از قلم نیاندازد. خداوند متعال به کتمتان ننمودن شهادت
فرمان داده و می فرماید: {ولا تکتمواالشهادة ومن یکتمها فإنه آثم قلبه} [بقرة:
283] یعنی: "و شهادت را کتمانمکنید، و هر که آن را کتمان کند قلبش گناهکار
است، و خداوند به آنچهانجام مىدهید داناست "
همچنین پروردگار متعال
می فرماید: {ومن أظلم ممن کتم شهادة عنده من اللهوما الله بغافل عما تعملون}
[بقرة: 140] یعنی: "و کیستستمکارتر از آن کسکه شهادتى از خدا را در نزد خویش
پوشیده دارد و خدا از آنچه مىکنید غافلنیست."
خرید و فروش:
فروشنده ی مسلمان وظیفه
دارد که در مورد کالایی که می فروشد هرچه می داندبیان داشته و در معامله صداقت
داشته باشد تا آنکه خداوند متعال در تجارت ومعاملاتش برکت و فزونی قراردهد. رسول
خدا صلى الله علیه و سلم در اینزمینه فرموده است: (الْبَیِّعان بالخیار ما لم
یتفرقا، فإن صدقا وبیَّنابُورِکَ لهما فی بیعهما، وإن کتما وکذبا مُحِقت برکة
بیعهما) [بخاری] یعنی: "هردو معامله کننده (فروشنده و خریدار) اختیار
دارند تا زمانی که ازهم جدا نشوند، و اگر راست گفتند و بیان نمودند در معامله شان
برکت نهادهمی شود. اگر پوشیدند و دروغ گفتند، برکت معامله شان از میان می
رود."
علم و دانش:
جایز نیست که فرد مسلمان
علم را کتمان نماید. پنهان کردن علم گناهینابخشودنی و بزرگ است و مستوجب شدیدترین
مجازات ها از جانب خداوند بوده ولعنت خداوند شامل حال وی خواهد بود.
پروردگار متعال در قرآن
کریم می فرماید: { إِنَّ الَّذِینَ یَکْتُمُونَمَا أَنزَلْنَا مِنَ الْبَیِّنَاتِ
وَالْهُدَى مِن بَعْدِ مَا بَیَّنَّاهُلِلنَّاسِ فِی الْکِتَابِ أُولَئِکَ
یَلعَنُهُمُ اللّهُ وَیَلْعَنُهُمُاللَّاعِنُونَ} [بقرة: 159] یعنی:
" کسانى
که نشانههاى روشن و رهنمودى راکه فرو فرستادهایم بعد از آنکه آن را براى مردم در
کتاب توضیح دادهایم نهفته مىدارند آنان را خدا لعنت مىکند و لعنتکنندگان
لعنتشان مىکنند."
همچنین می فرماید: {ولا
تلبسوا الحق بالباطل وتکتموا الحق وأنتم تعلمون} [بقرة: 42] یعنی: " و حق را
به باطل درنیامیزید و حقیقت را با آنکه خودمىدانید کتمان نکنید."
در روز قیامت پنهان دارنده ی علم چنان برمی خیزد که افساری از آتش
بر دهاناوست، بخاطر کتمان علم و بخلی که داشته و بدلیل آنکه مردم را از علم خویشبی
بهره ساخته است. پیامبر صلى الله علیه و سلم فرموده اند: (من سئل عنعلم فکتمه،
ألجمه الله بلجام من نار یوم القیامة) [ابوداود و ترمذی و ابنماجه] یعنی: "
کسی که از او در باره ی دانشی بپرسند و او آن را بپوشاند،در روز قیامت به لگامی از
آتش لگام کرده می شود."
بنابراین انسان مسلمان باید که علم و دانش خویش و نیز شهادت حق را
هرگز پنهان ندارد.
رازداری ،کلید ارتباط موفق
«کنترل زبان» در زندگی جایگاه مهمی دارد و به موضوعاتی چون: دروغ، غیبت، افتراء، لغو و بهتان و در بخشی هم به «رازداری» مربوط می شود. این موضوع در زندگی روزمره نیز بسیار مهم بوده و توانایی رازداری یک مهارت محسوب می شود
با مردم بیگانه مگو راز دل خویش بیگانه، دل راز نگهدار ندارد
راز فاش شده، مثل یک زندانیِ گریخته از محبس است که بازگرداندنش به بازداشتگاه بسیار دشوار است.
تیری که از کمان رها گشت و گلوله ای که از سلاح شلیک شد، دیگر به کمان و سلاح برنمی گردد.
«راز»، همان زندانی است، همان تیر و گلوله است و دهان، و سینه تو، همچون زندان. مانند چلّه کمان و مانند خشاب اسلحه، تا وقتی که رها نشده، مصون و پنهان است. همین که از چنگت گریخت و از تفنگت شلیک گشت، دیگر از اختیار تو بیرون رفته است. اگر تا آن لحظه، راز در گروگان تو بود، اینک تو در گرو آنی.
به تعبیر زیبای امیرالمؤمنین(ع):
«سِرُّکَ اَسیرُکَ، فَاِنْ اَفْشَیْتَهُ صِرْتَ اسیرَهُ»
راز تو اسیر توست، اگر آشکارش ساختی، تو اسیر آن شده ای.
به قول سعدی:
خامشی به که ضمیر دل خویش به کسی گویی و گویی که: مگوی
ای سلیم! آب ز سرچشمه ببند که چو پرشد، نتوان بست به جوی
راز فاش شده، مثل یک زندانی گریخته، یا گلوله رها شده است پس باید از فاش شدن راز، جلوگیری کرد. پس آنچه زمینه برخی کدورتها و گله ها میان افراد می شود، گاهی زمینه اش دست خودِ «صاحب سرّ» است که نمی تواند رازدار خویش باشد. راز را حتی به دوستان هم نباید گفت، اگر واقعا «راز» است و پنهان بودنش حتمی! چرا که همان دوستان صمیمی تو هم دوستان صمیمی دیگری دارند. همان افراد مورد اعتماد هم به کسان دیگری «اعتماد» دارند، آنان هم به «همه کس» نمی گویند، ولی به «بعضی» چطور؟ شاید!
باز هم به قول شاعر شیراز، سعدی حکیم:
«رازی که پنهان خواهی، با کسی در میان منه، اگر چه دوست مخلص باشد، که مر آن دوست را دوستانِ مخلص باشد!»
«کلّ سرٍّ جاوَزَ الأثنینِ شاعَ». هر رازی که از دو نفر فراتر رفت پخش خواهد شد.
افشای اسرار، نشانه ضعف نفس و سستی اراده است. به عکس، «کتمان راز» دلیل قوت روح و کرامت نفس است و ظرفیت شایسته و بایسته یک انسان را می رساند.
حفظ اسرار را باید از خدا آموخت. خداوند بیش و پیش از هر کس، از اعمال و حالات و رفتار و عیوب و گناهان بندگانش باخبر است، اما ... حلم و بردباری و پرده پوشی و رازداری او بیش از همه است. اگر خداوند، کارهای پشت پرده و پنهانی بندگانش را افشا کند، آیا کسی با کسی دوست می شود؟ اگر خداوند، «آن کارهای دیگرِ» مردم را رو کند، برای چه کسی آبرو و حیثیّتی باقی می ماند؟ خداوند، کریم است و آبروداری و خطاپوشی می کند و زشتکاریهای پنهانی مردم را فاش نمی سازد، و گرنه کیست که در برابر افشاگریهایش بتواند تاب آورد؟
این همان است که در دعای کمیل می خوانیم: «وَ لا تَفْضَحْنی بِخفیِّ مَآ اطّلَعْتَ علیه مِن سِرّی ...»
باری ... «امانت»، تنها در باز پس دادن فرش همسایه یا مراقبت از گلدانهای او نیست.
«آبرو» از هر سرمایه ای بالاتر است و با رازداری می توان «آبروداری» کرد. کسی که از عیب پنهان و راز مخفی کسی مطلع می شود و آن را در بوق و کرنا می کند، گناهکار است و مدیون حق مردم. تعجب است که گاهی رازهای خصوصی بعضی خانواده ها زبان به زبان نقل می شود و صغیر و کبیر از آن آگاهند!
حضرت رضا(ع) در حدیثی فرموده است: مؤمن، هرگز مؤمن راستین نخواهد بود مگر آنکه سه خصلت داشته باشد: سنتی از پروردگار، سنتی از پیامبر و سنتی از ولیّ خدا. آنگاه سنت و روشی را که مؤمن باید از خدا آموخته و به کار بندد، «رازداری» معرفی می کند: «وَ امّا السُنَّةُ مِنْ رَبّهِ کِتمانُ سِرِّهِ»
اگر حرفی را از کسی شنیدی که راضی به نقل آن برای دیگری نبود، نقل آن گناه است. اگر بیان یک راز، آبروی خانواده ای را به خطر اندازد، فردای قیامت مسؤولیت دارد و پاسخ گفتن به آن بسیار دشوار است.
مگر «خون»، عامل بقای انسان نیست؟ و اگر خون از بدن برود، جان هم پر می کشد. اسرار هم همین حکم را دارد.
انگیزه فاش ساختن راز در حکمتهای بلند بزرگان آمده است: «صدور الاحرار، قبور الاسرار». سینه های آزادمردان، گور رازهاست. باید دلی پاک و ایمانی محکم و اراده ای استوار داشت، تا به افشای راز این و آن نپرداخت. اگر انسان بتواند هر چه کمتر از اسرار مردم مطلع باشد، بهتر است و احتمال فاش کردن آن هم کمتر.
راهها و مسیرهایی که انسان را در جریان «اطلاعات» و «اسرار» قرار می دهد، اینهاست
«پرحرفی» از لابه لای پرحرفیهای انسان، بسیاری از «اسرار مگو» از زبان می پرد. درمانش نیز کم حرفی است.
«خودنمایی» این خصیصه، بیشترین ضربه ها را می زند. یعنی وانمود کردن اینکه انسان در جریان است و با «بالا»ها ارتباط دارد و اخبار دست اول را می داند یا آدم مهمی است، سبب می شود خیلی از اسرار را (چه شخصی و چه مربوط به نظام) باز بگوید.
«دوستی» آنان که روی رفاقت و صمیمیت، اسرار محرمانه را می گویند و به عواقب آن بی توجهند، گاهی دوستانه دشمنی می کنند!
«وسایل ارتباط جمعی» گاهی آنچه از طریق رسانه ها، بی سیم، تلفن، جراید، عکس و فیلم، نامه، حرفهای عادی مردم کوچه و بازار و در مجالس و محافل مطرح می شود، رازها را فاش می سازد. و ... برخی علتها و راههای دیگر.
چه ژرف و زیباست این کلام حضرت صادق(ع):
«سِرُّکَ مِنْ دَمِکَ فلا یَجرینَّ مِنْ غیرِ اَوداجِک»(6)
راز تو از خون تو است، پس نباید جز در رگهای خودت جاری شود!
و مگر «خون»، عامل بقای انسان نیست؟ و اگر خون از بدن برود، جان هم پر می کشد. اسرار هم همین حکم را دارد.
باری ... باید زبان را در حفظ راز، یاری کرد. راز، امانت است. در حفظ آن باید کوشید. چه بسا اختلافها و کدورتهایی که ریشه در افشای اسرار این و آن دارد.
«راز»، به اقتضاى حرمتش باید پنهان و پوشیده بماند و گرنه رازنمىشد. در این هیچ تردیدى نیست.
رازهاى درونى افراد نیز همین گونه است. اگر آن را به این و آنبگویید، از «راز» بودن، مىافتد.
راز فاش شده، مثل یک زندانى گریخته از محبس است کهبازگرداندنش به بازداشتگاه بسیار دشوار است.
تیرى که از کمان رها گشت و گلولهاى که از سلاح شلیک شد،دیگر به کمان و سلاح برنمىگردد. «راز»، همان زندانى است، همان تیرو گلوله است و دهان، و سینه تو، همچون زندان. مانند چله کمان و مانندخشاب اسلحه، تا وقتى که رها نشده، مصون و پنهان است. همین که ازچنگت گریخت و از تفنگتشلیک گشت، دیگر از اختیار تو بیرونرفته است. اگر تا آن لحظه، راز در گروگان تو بود، اینک تو در گرو آنى.
r رازدارى در روایات
به تعبیر زیباى
امیرالمؤمنین(ع): «سرک اسیرک، فان افشیته صرت اسیره؛ [۱]
راز تو اسیر توست، اگر آشکارش ساختى، تو اسیر آن شدهاى.
راز
خود را تنها خود نگهبانى کن
پس آنچه زمینه
برخى کدورتها و گلهها میان افراد مىشود، گاهىزمینهاش دستخود «صاحب سر» است که
نمىتواند رازدار خویشباشد. راز را حتى به دوستان هم نباید گفت، اگر واقعا «راز»
است و پنهانبودنش حتمى! چرا که همان دوستان صمیمى تو هم دوستان صمیمىدیگرى
دارند. همان افراد مورد اعتماد هم به کسان دیگرى «اعتماد»دارند، آنان هم به «همه
کس» نمىگویند، ولى به «بعضى» چطور؟ شاید!
نگهبانان راز، هر چه کمتر باشند، محفوظتر است. برخلافنگهدارى از چیزهاى دیگر که زیادى نگهبانان، آن را سالمتر نگاهمىدارد. اسرار، هر چه صندوقهاى متعددتر داشته باشد، ناامنتر و درمعرض فاش شدن است. «کل سر جاوز الاثنین شاع»؛
هر رازى که از دو نفر فراتر رفت پخش خواهد شد.
r رازدارى نشانه شایستگى
علاوه بر رازهاى خودتان،
اسرار مردم نیز همان حکم را دارد.همان طور که باید ظرفیت نگهدارى از راز خودت را
داشته باشى و آنرا پیش دیگران نگویى، رازى را هم که کسى با تو در میان گذاشته، یا
ازاسرارى به نحوى آگاه شدهاى، باید نگهبان و امین باشى. قدرترازدارى و ظرفیتحفظ
اسرار را هم باید نسبتبه آنچه به خود وزندگیت مربوط است داشته باشى، هم نسبتبه
دیگران و اسرارشان.
افشاى اسرار، نشانه ضعف نفس و سستى اراده است. به عکس،«کتمان راز» دلیل قوت روح و کرامت نفس است و ظرفیتشایسته وبایسته یک انسان را مىرساند. نگهبانى از «راز مردم» و «راز نظام» هم ازتکالیف اجتماعى است.
«حفظ لسان» و «کنترل زبان» در مباحث اخلاقى و روایات، جایگاه مهمى دارد و به موضوعاتى چون: دروغ، غیبت، افترا، لغو و بهتان ودر بخشى هم به «رازدارى» مربوط مىشود. کسى که نتواند رازدار مردمباشد، گرفتار یک رذیله اخلاقى و معاشرتى است و باید در رفع آنبکوشد. تقوا و تمرین مىتواند راهى مناسب به شمار آید.
.
اگر حرفى را از کسى شنیدى که راضى به نقل آن براى دیگرىنبود، نقل آن گناه است. اگر بیان یک راز، آبروى خانوادهاى را به خطراندازد، فرداى قیامت مسؤولیت دارد و پاسخ گفتن به آن بسیار دشواراست.
r راز زشتى غیبت
چرا غیبتحرام است و
زشتترین معصیت؟ چون
خمیرمایهاشهمان افشاى اسرار و بدیها و معایب دیگران است. مگر آبروى رفته
رامىتوان دوباره بازگرداند و مگر آب ریخته را مىتوان جمع کرد؟
اگر از اختلافات خانوادگى زن و مردى خبر دارى، چه نیازى ولزومى به طرح و افشاى آن؟
اگر در کسى نقطه ضعفى سراغ دارى، با کدام حجتشرعى ومستمسک دینى آن را فاش و پخش و بازگو مىکنى؟
مگر مىتوان هر چه را دانست، گفت؟
مگر گفتن هر راستى واجب است؟
اسرار
نظام
برخى از اسرار، به یک
نظام و حکومتیا تشکیلات مربوط مىشود که باید محفوظ و مکتوم بماند. اسرارى که
مهمتر و حیاتىتر ازرازهاى شخصى یک فرد است و فاش شدنش براى دشمن،
ضررهاىجبرانناپذیرى براى خودى در پى دارد.
همان طور که خراب بودن قفل در خانهتان را نباید دیگران بدانند،و همان سان که نابسامانى اوضاع داخلى زندگى شما، نباید به ملا عام وبر سر زبان مردم کشیده شود، اوضاع درونى یک نظام نیز جنبه «رازمحرمانه» پیدا مىکند و برخى اطلاعات مربوط به امور نظامى و سیاسىو اقتصادى و حتى فرهنگى، جز اسرارى مىشود که از چشم و گوشدشمنان باید پوشیده بماند.
عملیات موفق در جبهه، مدیون رازدارى در حد اعلاست. رسولخدا(ص) در جنگها از این شیوه بهره مىگرفت و نقشه جنگ و برنامهعملیات و گاهى هدف حرکت نظامى و اعزام نیرو و نفرات را پنهانمىداشت. در تاریخ اسلام، چه ضربههایى که به «جناح حق»، از طریقسهلانگارى حقپرستان خورده است! در نهضت مسلم بنعقیل درکوفه، مگر جاسوس ابنزیاد به نام «معقل» نبود که با شیوهاى مزورانهاعتماد «مسلم بنعوسجه» را جلب کرد و از مخفیگاه مسلم آگاه شد و کاربه دستگیرى و شهادت «هانى» و سپس «مسلم» انجامید؟ مگر مىتوان بههر کس که چهرهاى انقلابى و خودى از خود ارایه داد، به این زودىاعتماد کرد و سفره دل را پیش او گسترد؟ یا مگر از پشت تلفن رواستکه انسان هر چه را بگوید؟ شنود دشمنان و مغرضان چه مىشود؟ وخویشتندارى و «کف نفس» و حفظ زبان به کجا مىرود؟
چه حکیمانه است این سخن امام صادق(ع):
«لا تطلع صدیقکمن سرک الا على ما لو اطلعت علیه عدوک لم یضرک فانالصدیق قد یکون عدوا یوما»؛[
دوستخود را از اسرار خود، به اندازه و حدى مطلع ساز که اگرآن اندازه را به دشمن بگویى نتواند به تو زیان برساند، چرا که گاهىدوست، ممکن است روزى دشمن شود!
این کلام امام معصوم، چه زیبا در کلام سعدى انعکاس یافته استکه:
«... هر آن سرى که دارى، با دوست در میان منه، چه دانى؟ که وقتى دشمنگردد!»
انگیزه
فاش ساختن راز
در حکمتهاى بلند بزرگان
آمده است: «صدور الاحرار، قبور الاسرار».سینههاى
آزادمردان، گور رازهاست.
باید دلى پاک و ایمانى محکم وارادهاى استوار داشت، تا به افشاى راز این و آن نپرداخت. اگر انسانبتواند هر چه کمتر از اسرار مردم مطلع باشد، بهتر است و احتمال فاشکردن آن هم کمتر.
ولى باید توجه داشت که راز، همچون شریان حیاتى تو و جامعه وانقلاب تو است. پاسدارى از آن هم بر عهده تو است.
چه ژرف وزیباست این کلام حضرت صادق(ع): «سرک من دمک فلا یجرین من غیر اوداجک؛
راز تو از خون تو است، پس نباید جز در رگهاى خودت جارىشود!
و مگر «خون»، عامل بقاى انسان نیست؟ و اگر خون از بدن برود،جان هم پر مىکشد. اسرار هم همین حکم را دارد.
گفتن هر سخنى در هر جا نبود شیوه مردان خدا
هر سخن، جا و مقامى دارد مرد حق، حفظ کلامى دارد
حاصل کار دهد باد فنا گفتن هر سخنى در هر جا
بارى ... باید زبان را در حفظ راز، یارى کرد. راز، امانت است. درحفظ آن باید کوشید. چه بسا اختلافها و کدورتهایى که ریشه در افشاىاسرار این و آن دارد.
و نقره به دست نخواهد آمد.
هرکجا بگردیم؛ چه در شرع، چه در عقل؛ هیچ کس پیدا نمی شود که موافق ستم کردن به مردم باشد. از رسول الله(ص) هشدار با اهمیت و بزرگی نسبت به ظلم در دو کلمه به یادگار مانده است: إیّاکُم وَالظُّلمَ(کنز العمال حدیث 7639): از ستمگری برحذر باشید. از علی علیه السلام: لا تَظلِم کَما لاتُحِبُّ أن تُظلَم(نهج البلاغه حکمت 298): ستم نکن، همان گونه که دوست نداری به تو ستم شود.
در ادب فارسی آمده است: "خانه ی ظالم به اندک فرصتی
ویران شود" (صائب تبریزی) ؛ "خانه ی ظالم به آه مظلوم خراب است"؛
خانه ی ظلم خراب است تو هم می دانی / مثل کف، بر سر آب است تو هم می دانی (برگرفته
از دوازده هزارمثل فارسی، دکتر ابراهیم شکورزاده ی بلوری ص435، انتشارات آستان قدس
رضوی مشهد ۱۳۸۰ و کتاب حکمت نامه ی پارسیان غلامرضا حیدری
ابهری ص383) یا باز در همین منابع آمده است: "چراغ آدم ستمکارتا صبح نمی
سوزد"؛ "خانه ی ظالمان، نه دیر که زود / به فضیحت خراب خواهد
بود(شعراوحدی) کتاب حکمت نامه ی پارسیان غلامرضا حیدری ابهری ص384)
قرآن نیز به ویرانگری ستم مهر تأیید زده: وَ لَقَد
أهلَکنَا القُرونَ مِن قَبلِکُم لَمّا ظَلَمُوا(یونس/ 13): ما [مردم] قرن های پیش
از شما را به کیفر ظلمی که کردند، نابود ساختیم.
پیامبر اسلام (ص) در باره ی تجاوز زورگویی که زودتر از
هر خطای دیگری یقه ی انسان را خواهد گرفت، می فرماید: إنَّ أعجَلَ الشّرِّعُقوبَةً
البَغیُ(کافی ج 2 ص 327): زورگویی زودتر از هر کار بد دیگری دامنگیر انسان
می شود.
امام علی علیه السلام می فرماید: مَن جارَ، أهلَکَه ُ
جَورَه (غرر الحکم حدیث 7835): هرکس ستم کندهمان ستمکاریش وی را نابود می
سازد.(آیه و احادیث برگرفته ازکتاب حکمت نامه ی پارسیان غلامرضا حیدری ابهری ص383)
جفا پیشه مردم، نه مردم بوَد / در این کالبد مار و کژدم
بود (ادیب پیشاوری برگرفته از کتاب حکمت نامه ی پارسیان غلامرضا حیدری ابهری ص 382
ذیل مثل: " از خدا بترس وبیداد مکن")
سعدی، ستم به دیگران را نامردی می داند:
مردی آن نیست که مشتی بزنی بر دهنی / گرت از دست برآید،
دهنی، شیرین کن(همان ص 383)
سفارش سعدی به عنوان یک حکیم جهاندیده ی آگاه و خبره
برفرادستان در باره ی ظلم و ستم و درمقابل، توان و قدرتمندی ستمدیدگان در فرو
پاشاندن یک قدرت و کمک کاری و یاری خداوند یکتا به مظلومان فرودست شنیدنی و پند
آموز است:
میازار موری که دانه کش است / که جان دارد و جان شیرین
خوش است
مزن بر سر ناتوان دست زور/ که روزی در افتی به پایش چو
مور
مکن بد که بد بینی ای یار نیک! / نروید زتخم بدی، بار
نیک
چو با دوست دشخوار گیری و تنگ / نخواهد که بیند ترا نقش
و رنگ(کلیات سعدی ص 264 تصحیح فروغی چاپ امیر کبیر1363)
دل زیر دستان نباید شکست / مبادا که روزی شوی زیر
دست(همان ص 262)
سعدی از انوشیروان عادل به هنگام مرگ در سفارشش به هرمز
می گوید:
مکن تا توانی دل خلق ریش / وگر می کُنی، می کَنی بیخ
خویش
گزند کسانش نیاید پسند / که ترسد که در ملکش آید گزند
فراخی در آن مرز و کشورمخواه / که دلتنگ بینی رعیت زشاه
خرابیّ و بد نامی آید ز جور/ رسد پیشبین این سخن را به
غور
رعیت نباید به بیداد کشت / که مر سلطنت را پناهند و پشت
گریزد رعیت ز بیدادگر / کند نام زشتش به گیتی سمر
چراغی که بیوه زنی برفروخت/ بسی دیده باشی که شهری بسوخت
بد اندیش توست آن و خونخوار خلق/ که نفع تو جوید در آزار
خلق
ریاست به دست کسانی خطاست / که از دستشان دست ها بر
خداست (همان ص 212-211)
سعدی باز در جای دیگری از حکایت های بوستانش در باره ی
دادخواهی کسانی سخن می گوید که حریف قدرتمداران جامعه نمی شوند و از ظلم ستم
پیشگان دست شان به درگاه خداوندی برای تظلم و دادخواهی بلند است و هشدار می دهد که
خدا "یار بی چارگان است" و داد و فریادش، برانداز حاکمان می شود:
اگر زیر دستی درآید ز پای / حذر کن زنالیدنش
برخدای
نخواهی که باشد دلت دردمند / دل دردمندان برآور ز بند
پریشانی خاطر دادخواه / بر اندازد از مملکت پادشاه
ستاننده ی داد آن کس خداست / که نتواند از پادشه
دادخواست (همان ص 223- 222)
هشدار سعدی بلند است که زیر دستان و فرو دستان را دست کم
نگیرید که اگر آنان از ستم به تنگ آیند همانند مورچگان که شیری را از پای در می
آورند، دودمان ستم پیشگان فرا دست را بر باد خواهند داد:
مِها! زور مندی مکن با کِهان / که بر یک نمط می نماند
جهان
سر پنجه ناتوان بر مپیچ / که گر دست یابد بر آیی به هیچ
نبینی که چون با هم آیند مور/ ز شیران جنگی برآرند
شور
نه موری که مویی از آن کمتر است / چو پر شد ز زنجیر محکم
تر است
لب خشک مظلوم را گو بخند / که دندان ظالم بخواهند
کند(همان ص228-227)
بی مناسبت نیست، بیتی هم از بیدل دهلوی بیاوریم که
می گوید:
از شکست شیشه ی صاحب دلان اندیشه کن / شیشه را گر
بشکنی هر ذره ی آن، خنجر است
سعدی در باب اول – سیرت پادشاهان – آورده است:
«پادشاهی به کشتن بیگناهی فرمان داد. گفت ای ملک! به
موجب خشمی که ترا برمن است، آزار خود مجوی که این عقوبت بر من به یک نفس به سرآید
و بِزِه آن بر تو جاودان بماند.
دوران بقا چو باد صحرا بگذشت/ تلخی و خوشی و زشت و زیبا
بگذشت
پنداشت ستمگر که جفا برما کرد/ در گردن او بماند و بر ما
بگذشت
ملک را نصیحت او سودمند آمد و از سر خون او برخاست»
(کلیات سعدی فروغی، چاپ امیر کبیر، ص 63 )
خدا پدر این ملک را بیامرزد که گوش شنوایی نیز داشته
است. غالب فرادستان حاضر به شنیدن سخن زیر دستان نیستند. ظلم کردن کار دشواری نیست
. جواب پس دادن آن، هنگامی که مردم عَلَم مخالفت برداشتند، کار آسانی نخواهد بود.
به قول سعدی:
توان به حلق فرو بردن استخوان درشت / ولی شکم بدَرَد چون
بگیرد اندر ناف (همان، ص 56)
بنا براین به قول مولوی جلال الدین بلخی:
رو مراقب باش بر احوال خویش/ نوش بین در داد و بعد ظلم
نیش
هشدار ظلم و ستمگری در فرهنگ عامیانه
آنچه فرهنگ عامیانه را می سازد، همان است که نخبه گان و
برگزیدگان جامعه، آن را بر سر زبان ها می اندازند؛ این جمله ها و عبارت های کوتاه
و ماندگار با تجربه های مردم آمیخته می گردد و در گفتار مردم ویرایش شده ؛ سینه به
سینه در جامعه گسترده می شود؛ به یادگار نسلی به نسل پس از خود، این امانت ادبی
اجتماعی را می سپارند و ارثی می گردد، پایدار و کارا؛ همان می شود که مردم گویند:
"آنچه جوان درآینه بیند، پیر در خشت خام بیند."
نظامی می فرماید:
«آنچه در آینه جوان بیند/ پیر در خشت خام، آن ، بیند
جلال الدین بلخی نیز می فرماید:
آنچه اندر آینه بیند جوان / پیر اندر خشت بیند پیش از
آن» (برگرفته از دوازده هزارمثل فارسی، دکتر ابراهیم شکورزاده ی بلوری ص49)
اینک چند عبارت از ارث پیشینیان در این باره
:
«ظالم پای دیوار خود می کند.
ظالم همیشه خانه خراب است.
ظلم ظالم بنیاد خودِ ظالم را می کَند.
خانه ی ظالم به آه مظلوم خراب است.
خانه ی ظالمان نه دیر که زود / به فضیحت خراب خواهد
بود(اوحدی)
چراغ آدم ستمکار تا صبح نمی سوزد.
ظلم بر خود می کند؛ هرکس به کس ظلمی کند.
ظلم ظالم بر سر اولاد ظالم می رود.
ریشه بیداد بر خاکستر است.
ظلم ظالم و ماه تموز هیچ کدام پایدار نیست.
همه چیز از باریکی پاره می شود، ظلم از کلفتی.
کاخ بیداد همیشه بر سر بیدادگر فرو می ریزد
خانه ی ظالم به اندک فرصتی ویران
شود(صائب)» (برگرفته از دوازده هزارمثل فارسی، دکتر ابراهیم شکورزاده ی
بلوری واژه ی "ظلم")
و آنان که با ستمگری به دنبال ایستادن در مقابل حق
هستند، بدانند که نمی شود، ظلم کرد و ادعای ایمان به خدا و حق گرایی را با خود یدک
کشید.
با توجه به مطالب بالا روشن است که ستم تیشه بر ریشه ی
خود زدن است.
لقمان حکيم در خانه فرد ثروتمندي خدمت مي کرد .
لقمان مردي چالاک ، پاک و
امين و درستکار بود . به همين دليل ، مرد ثروتمند براي او
احترام بسياري قائل
بود و لقمان را از فرزندانش نيز بيشتر دوست مي
داشت و احترام مي کرد . نقل
کرده اند که لقمان اگرچه غلام بود ، اما به سبب
احترامي که آن مرد ثروتمند به
او مي گذاشت ، درواقع مانند خواجه و بزرگ آن خانه بود .
علت اين همه عزت و
بزرگي آن بود که لقمان درحقيقت ، خواجه نفس خويش بود و
از هواي نفس
خويش آزاد بود . به سبب همين آزادي از هواي نفس و دوري
از اميال و شهوات
، عزيز بود و نزد مرد ثروتمند به دليل خدمت و
وظيفه شناسي عزيزتر شده بود
. هرآنچه را که لقمان مي گفت ، مرد ثروتمند مي پذيرفت و
بدانها عمل مي کرد
و رأي او را مي پسنديد .
مرد ثروتمند هيچگاه لقمان را به چشم يک غلام و بنده نمي
ديد . اما لقمان به
سبب حق شناسي و وظيفه داني ، همواره مرد را بزرگ
خويش مي دانست و
از او فرمان مي برد و دستورات او را در ظاهر و باطن اجرا
مي کرد .
مرد ثروتمند شيفته صدق و صفا و درايت لقمان شده بود و
مانند عاشقي که
معشوق خود را دوست دارد ، او را دوست مي داشت و با
او نرد محبت مي
باخت . هر نوع خوراکي که براي مرد ثرتمند مي
آوردند ، ابتدا کسي را به دنبال
لقمان مي فرستاد و او را به سر سفره و يا خوردني دعوت مي
کرد و تا لقمان
دست به آن غذا نمي برد ، مرد به آن غذا دست نمي زد
و نمي خورد . وقتي كه
بر سفره غذا مي نشستند ، ابتدا لقمان غذا مي خورد
، سپس باقيمانده اش را
مرد با اشتها و لذت فراوان مي خورد . اگر لقمان
غذايي را نمي خورد ، مرد نيز
آن غذا را نمي خورد و يا اگر به ضرورت و ناگزير مي
خورد ، از روي بي اشتهايي
و بي ميلي مي خورد .
يک روز براي مرد خربزه اي را به عنوان هديه آوردند . مرد
به يکي از غلامانش
گفت برو و فرزندم لقمان را خبر کن تا ببايد و قبل از من
خربزه را نوش جان کند .
لقمان آمد و احترام بسيار کرد و نزديک مرد نشست .
مرد کاردي به دست گرفت
و خربزه را بريد و برش اول را به لقمان داد .
لقمان آن برش را انگار که عسل و
شکر مي خورد ، با لذت فراوان خورد . مرد وقتي لذت او را
ديد ، از شدت محبت ،
برش دوم را نيز به او داد . مرد با توجه به لذتي
که در خوردن لقمان مي ديد ،
اين کار را تا برش هفدهم تکرار کرد و لقمان هر
هفده برش را با لذتي تمام
خورد . تنها يک برش از خربزه باقي مانده بود . مرد گفت :
" اين يک برش را خودم
مي خورم تا بدانم و ببينم چگونه خربزه شيريني است
که لقمان هفده برش را با
آن همه لذت و حلاوت ، نوش جان کرده است
" .
وقتي که مرد برش خربزه را به دهان گذاشت و خورد ، از
تلخي و تندي آن
برافروخت . خربزه آنقدر تند و تلخ بود که زبان و
حلق او سوخت و تاول زد
. مدتي از شدت تلخي و سوختگي ، از خود بيخود شد . وقتي
آرام شد ، رو به
لقمان کرد و گفت : " اي جان جهان و اي دوست
مهربان من ، تو چطور اين خربزه تلخ را خوردي ؟ اين چه شکيبايي و بردباري است ؟ مگر
تو با خود و
سلامتي خودت دشمني داري ؟ يگو ببينم اين تلخي را
چگونه تحمل کردي ؟
لقمان گفت : " من آنقدر از دست بخشاينده تو خورده
ام و آنقدر شيريني لطف
هاي تو در کام جان من رفته است که شرمنده احسان تو
هستم . اکنون اگر از
يک تلخي و يک خربزه تلخ که از دست تو مي خورم ، روي در
هم بکشم ،
قدردان نعمتهاي تو نبوده ام . همه شادکامي من از تو است
، اکنون از يک برش
خربزه تلخ ، فرياد برآوردن ، خلاف اخلاق و جوانمردي
است . شيريني محبتهاي
بسياري که در حق من کرده اي ، تلخي اين برش هاي
خربزه را از بين برده
است . آخر از محبت ، خارها گل و سرکه ها مل ( = مي شراب
) مي شود .
منبع: مثنوي مولوي
تابه حال فکر کردی چه
چیزهایی باعث میشه رابطه دوستی و علاقه بین دو نفر پر رنگ تر از قبل بشه؟
همه ما اطرافیانی داریم که برایمان مهم هستند. این
اطرافیان می تونه پدر، مادر، خواهر، برادر و یا هرکس دیگری باشد. برای اینکه در
کنار اطرافیانمان زندگی آرام و خوبی داشته باشیم باید از رفتارمان مراقبت کنیم و
موقع برخورد با دیگران یک سری مسایل را رعایت کنیم.
برای داشتن رابطه ی بهتر راه های زیادی وجود دارد که یکی
از این راه ها محبت کردن است. محبت یعنی اینکه علاقه ی خودمان را به شکل های مختلف
نسبت به دیگران نشان دهیم.
حتما تا به حال محبت کردن پدر و مادر خود را دیده اید
مثل وقتی که مادرتان با محبت شرایط خانه را فراهم می کند تا شما بهتر بتوانید درس
بخوانید ویا اینکه پدرتان با محبت و به خاطر علاقه به شما در درسهایتان کمکتان می
کند تا دانش آموز موفقی باشید.
اگر یک روز خود را به دقت نگاه کنید متوجه می شوید که از
صبح تا شب در برخوردهایی که با آدم های مختلف دارید چه اندازه رابطه محبت آمیز بین
شما ودیگران اتفاق می افتد.
ما می توانیم محبتمان را نسبت به دیگران هم با زبان و هم
در عمل نشان دهیم. وقتی نسبت به کسی ابراز علاقه می کنیم و از روی علاقه حرفی را
می زنیم یعنی با زبان خود محبتمان را نشان دادیم، یا وقتی شاخه گلی یا هدیه ای را
برای کسی تهیه می کنیم و یا کاری را برای دیگری انجام می دهیم محبت خود را در عمل
نشان دادیم.
امام صادق(ع) فرمودند:” به یکدیگر هدیه بدهید که هدیه
دادن کینه ها را از بین می برد.”
محبت کردن به یکدیگر باعث می شود تا رابطه صمیمی و
ماندگارتری داشته باشیم.
اگر دوست دارید همیشه با اطرافیانتان رابطه ای خوب داشته
باشید محبت کردن به دیگران را فراموش نکنید.
------------------------------------------------------------------------------------------------------------------
هنگامی که کسی را گرم وصمیمانه در آغوش می گیریم
هموگلوبین خون او افزایش پیدا می کند هموگلوبین بخشی
از خون است که ذخایرحیاتی را به همه اندامهای بدن از جمله
مغز وقلب می رساند.
افزایش همو گلوبین اعضای بدن را کوک وبه پیشگیری
از بیماریها کمک میکند .
----------------------------------------------------------------------------------------------------------------
چند
وقت پیش با پدر و مادرم رفته بودیم رستوران که هم آشپزخانه بود هم چند تا
میز گذاشته بود برای مشتریها ,, افراد زیادی اونجا نبودن , 3نفر ما بودیم
با یه زن و شوهر جوان و یه پیرزن پیر مرد که نهایتا 60-70 سالشون بود.
ما
غذا مون رو سفارش داده بودیم که یه جوان نسبتا 35 ساله اومد تو رستوران یه
چند دقیقه ای گذشته بود که اون جوانه گوشیش زنگ خورد , البته من با اینکه
بهش نزدیک بودم ولی صدای زنگ خوردن گوشیش رو نشنیدم , بگذریم شروع کرد با
صدای بلند صحبت کردن و بعد از اینکه صحبتش تمام شد رو کرد به همه ما ها و
با خوشحالی گفت که خدا بعد از 8 سال یه بچه بهشون داده و همینطور که داشت
از خوشحالی ذوق میکرد روکرد به صندوق دار رستوران و گفت این چند نفر
مشتریتون مهمونه من هستن میخوام شیرینیه بچم رو بهشون بدم ,,
به
همشون باقالی پلو با ماهیچه بده ,, خوب ما همگیمون با تعجب و خوشحالی
داشتیم بهش نگاه میکردیم که من از روی صندلیم بلند شدم و رفتم طرفش , اول
بوسش کردم و بهش تبریک گفتم و بعد بهش گفتم ما قبلا غذا مون رو سفارش دادیم
و مزاحم شما نمیشیم, اما بلاخره با اصرار زیاد پول غذای ما و اون زن و
شوهر جوان و اون پیره زن پیره مرد رو حساب کرد و با غذای خودش که سفارش
داده بود از رستوران خارج شد , ,,,
خب
این جریان تا این جاش معمولی و زیبا بود , اما اونجایی خیلی تعجب کردم که
دیشب با دوستام رفتیم سینما که تو صف برای گرفتن بلیط ایستاده بودیم ,
ناگهان با تعجب همون پسر جوان رو دیدم که با یه دختر بچه 4-5 ساله ایستاده
بود تو صف ,,, از دوستام جدا شدم و یه جوری که متوجه من نشه نزدیکش شدم و
باز هم با تعجب دیدم که دختره داره اون جوان رو بابا خطاب میکنه ,,
دیگه
داشتم از کنجکاوی میمردم , دل زدم به دریا و رفتم از پشت زدم رو کتفش ,,
به محض اینکه برگشت من رو شناخت , یه ذره رنگ و روش پرید ,, اول با هم سلام
و علیک کردیم بعد من با طعنه بهش گفتم , ماشالله از 2-3 هفته پیش بچتون
بدنیا اومدو بزرگم شده ,, همینطور که داشتم صحبت میکردم پرید تو حرفم گفت
,, داداش او جریان یه دروغ بود , یه دروغ شیرین که خودم میدونم و خدای
خودم,,
دیگه
با هزار خواهشو تمنا گفت ,,,,, اون روز وقتی وارد رستوران شدم دستام کثیف
بود و قبل از هر کاری رفتم دستام رو شستم ,, همینطور که داشتم دستام رو
میشستم صدای اون پیرمرد و پیر زن رو شنیدم البته اونا نمیتونستن منو ببینن
که دارن با خنده باهم صحبت میکنن , پیرزن گفت کاشکی می شد یکم ولخرجی کنی
امروز یه باقالی پلو با ماهیچه بخوریم ,, الان یه سال میشه که ماهیچه
نخوردم ,,, پیر مرده در جوابش گفت , ببین امدی نسازیها قرار شد بریم
رستوران و یه سوپ بخریم و برگردیم خونه اینم فقط بخاطر اینکه حوصلت سر رفته
بود ,, من اگه الان هم بخوام ولخرجی کنم نمیتونم بخاطر اینکه 18 هزار
تومان بیشتر تا سر برج برامون نمونده ,,
همینطور
که داشتن با هم صحبت میکردن او کسی که سفارش غذا رو میگیره اومد سر میزشون
و گفت چی میل دارین ,, پیرمرده هم بیدرنگ جواب داد , پسرم ما هردومون
مریضیم اگه میشه دو تا سوپ با یه دونه از اون نونای داغتون برامون بیار ,,
من
تو حالو هوای خودم نبودم همینطور اب باز بود و داشت هدر میرفت , تمام بدنم
سرد شده بود احساس کردم دارم میمیرم ,, رو کردم به اسمون و گفتم خدا شکرت
فقط کمکم کن ,, بعد امدم بیرون یه جوری فیلم بازی کردم که اون پیر زنه
بتونه یه باقالی پلو با ماهیچه بخوره همین ,,
ازش
پرسیدم که چرا دیگه پول غذای بقیه رو دادی ماهاکه دیگه احتیاج نداشتیم ,,
گفت داداشمی ,, پول غذای شما که سهل بود من حاضرم دنیای خودم و بچم رو بدم
ولی ابروی یه انسان رو تحقیر نکنم ,, این و گفت و رفت ,,
یادم
نمیاد که باهاش خداحافظی کردم یا نه , ولی یادمه که چند ساعت روی جدول
نشسته بودم و به درودیوار نگاه میکردم و مبهوت بودم ,,,, واقعا راسته که
خدا از روح خودش تو بدن انسان دمید.
-----------------------------------------------------------------------
چند
سال پیش در یک روز گرم تابستان پسر کوچکی با عجله لباس هایش را درآورد و خنده کنان
داخل دریاچه شیرجه رفت. مادرش از
پنجره نگاهش می کرد و از شادی کودکش لذّت می برد. مادر ناگهان
تمساحی را دید که به سوی فرزندش شنا میکند. مادر وحشت
زده به سمت دریاچه دوید و با فریاد پسرش را صدا زد. پسر سرش را
برگرداند ولی دیگر دیر شده بود. تمساح با
یک چرخش پاهای کودک را گرفت تا زیر آب بکشد . مادر از راه
رسید و از روی اسکله بازوی پسرش را گرفت. تمساح پسر را با قدرت می کشید ولی عشق مادر به کودکش آنقدر زیاد بود
که نمی گذاشت او بچه را رها کند. کشاورزی که
در حال عبور از آن حوالی بود ، صدای فریاد مادر را شنید، به طرف آنها دوید و با
چنگک محکم بر سر تمساح زد و او را کشت. پسر را سریع به بیمارستان رساندند. دو ماه گذشت
تا پسر بهبودی مناسب بیابد. پاهایش با آرواره های تمساح سوراخ
سوراخ شده بود و روی بازوهایش جای زخم ناخن های مادرش مانده بود. خبرنگاری که
با کودک مصاحبه می کرد ازو خواست تا جای زخم هایش را به او نشان دهد. پسر شلوارش
را کنار زد و با ناراحتی زخم ها را نشان داد. سپس با غرور
بازوهایش را نشان داد و گفت: این زخم ها را دوست دارم، این ها خراش های عشق مادرم هستند
---------------------------------------------------------------------------------------------------------------
در شهری
دور افتاده، خانواده فقیری زندگی می کردند. پدر خانواده از اینکه دختر 5 ساله شان مقداری پول برای خرید کاغذ کادوی طلایی رنگ مصرف کرده بود،
ناراحت بود چون همان قدر پول هم به سختی به دست میآمد. دخترک با کاغذ کادو یک جعبه را بسته بندی کرده و آن را زیر درخت
کریسمس گذاشته بود. صبح روز
بعد، دخترک جعبه را نزد پدرش برد و گفت: بابا، این
هدیه من است.
پدر جعبه را از دختر خردسالش
گرفت و آن را باز کرد. داخل جعبه
خالی بود!
پدر با عصبانیت فریاد زد: مگر نمی دانی وقتی به کسی هدیه می دهی باید داخل
جعبه چیزی هم بگذاری؟ اشک از چشمان دخترک سرازیر شد و با اندوه گفت: بابا جان، من پول نداشتم ولی در عوض هزار بوسه
برایت داخل جعبه گذاشتم. چهره پدر
از شرمندگی سرخ شد، دختر خردسالش را بغل کرد و او را غرق بوسه کرد
--------------------------------------------------------------------------------------------------------------------------------
درس بزرگ
روزي مردي سعي داشت تا بره مورد علاقه اش را داخل خانه ببرد . او را از
پشت هل مي داد ولي بره پاهايش را محكم به زمين فشار مي داد و از دست
او فرارمي كرد .
خدمتكار منزل وقتي اين وضع را ديد ، نزديك رفت و انگشتش را داخل
دهان بره گذاشت . بره شروع به مكيدن انگشتش كرد . خدمتكار داخل
خانه رفت و بره هم به دنبالش راه افتاد !
مرد از اين اتّفاق ساده ، درس بزرگي آموخت . فهميد كه براي تأثير
گذاشتن برديگران بايد خواسته هاي آن ها رادرك كرد .
-----------------------------------------------------------------------------
دلم يک دوست مي خواهد که خيلي مهربان باشد
دلـــش اندازه ي دريــــــا ، به رنــگ آسمان باشد
کسـي باشد پر از شبنم ؛ پرازپروانه ؛ آهو ؛ آب
صدايش چکه اي آواز ؛ نگاهـش تکه اي مهتاب
دلــم مي خواهد او چيـــزي شبيه برف و مه باشد
و جنــس دسـت هايش از هـــــــواي پاک ده باشد
کســـي باشد که حــرفم را بفهمد با دل و جانـــــــش
پرستــــــــوي دلــم راحت ؛ بخوابد توي دستــــــانش
هميشـــــــه صبح تا شب من در اين روياي شيرينم
تمام صــــــــورتم چشم است ولــي او را نمي بينــم
----------------------------------------------------------------------
دلی را نشکن شاید خانه خدا باشد
کسی را تحقیر نکن شاید
محبوب خدا باشد
از هیچ عبادتی دریغ نکن
شاید کلید رضایت الله باشد
سر نماز اول وقت حاضر
شو شاید اخرین دیدارت با خدا باشد
هیچ گناهی را کوچک
نشمار شاید خشم خدا در ان باشد
پدر، يعني آرامش.
پدر، يعني امنيت.
...
پدر، يعني خانه ات،
ستوني دارد که نمي داني،
ولي خانه ات بر آن ستون استوار است.
پدر، يعني ستاره اي که
مي درخشد، اما پشت ابرهاي
روزها و روزهاي ابرها پنهان شده و تو، او را نمي
بيني.
پدر، يعني مهري که کمي
زمخت است،
کمي سخت است؛ اما سخت شيرين.
پدر، يعني آينده، يعني
نگاه به آينده، يعني نگراني هايي
که در آينده جا مانده اند.
پدر، يعني دست هايي که
پينه بسته اند، حتي اگر
پينه هايش ديده نشود.
پدر، يعني کيسه اي از
خوراکي و ميوه و ... در دست
و جاده اي بي انتها در چشم، که هميشه متروک مي ماند،
که هميشه بي عابر.
پدر، يعني رفتن به ميان
جامعه، خسته شدن در ميان
جامعه، بريدن در ميان جامعه، خم شدن در ميان جامعه،
اما ايستادن در ميان خانه، استوار، بي تکان، بي
لرزه.
پدر، يعني سکوت.
پدر، يعني حرف هاي
نگفته.
پدر، يعني همه نگراني
هايي که هيچ گاه به لب نمي آيند،
اما به دل مي نشينند.
پدر، يعني نگاهي
ملتمسانه و بي دفاع؛ آنگاه که او را
ترک مي کني، به مقصد جايي دور
پدر، يعني معدن رازهاي
سر به مهر فراوان
پدر، يعني راه، وقتي که
حس مي کني مسافري شده اي
و راه را بيشتر از او رفته اي.
پدر، يعني ديواري بزرگ،
که خانه را پوشانده؛ که اگر نباشد،
خانه تعريف و تعبير و تفسير و تصويري ندارد، هيچ
----------------------------------------------------------------
مرد جوانی، از دانشگاه فارغ التحصیل شد. ماه ها بود كه ماشین اسپرت زیبایی، پشت شیشه های یك نمایشگاه به سختی توجهش را جلب كرده بود و از ته دل آرزو می كرد كه روزی صاحب آن ماشین شود. مرد جوان، از پدرش خواسته بود كه برای هدیه فارغ التحصیلی، آن ماشین را برایش بخرد. او می دانست كه پدر توانایی خرید آن را دارد. بلأخره روز فارغ التحصیلی فرا رسید و پدرش او را به اتاق مطالعه خصوصی اش فراخواند و به او گفت: من از داشتن پسر خوبی مثل تو بی نهایت مغرور و شاد هستم و تو را بیش از هر كس دیگری در دنیا دوست دارم. سپس یك جعبه به دست او داد. پسر، كنجكاو ولی نا امید، جعبه را گشود و در آن یك انجیل زیبا، كه روی آن نام او طلاكوب شده بود، یافت. با عصبانیت فریادی بر سر پدر كشید و گفت: با تمام مال و دارایی كه داری، یك انجیل به من می دهی؟ كتاب مقدس را روی میز گذاشت و پدر را ترك كرد.
سال ها گذشت و مرد جوان در كار و تجارت موفق شد. خانه زیبایی داشت و خانواده ای فوق العاده. یك روز به این فكر افتاد كه پدرش، حتماً خیلی پیر شده و باید سری به او بزند. از روز فارغ التحصیلی دیگر او را ندیده بود. اما قبل از اینكه اقدامی بكند، تلگرامی به دستش رسید كه خبر فوت پدر در آن بود و حاكی از این بود كه پدر، تمام اموال خود را به او بخشیده است. بنابراین لازم بود فوراً خود را به خانه برساند و به امور رسیدگی نماید. هنگامی كه به خانه پدر رسید، در قلبش احساس غم و پشیمانی كرد. اوراق و كاغذهای مهم پدر را گشت و آنها را بررسی نمود و در آنجا، همان انجیل قدیمی را باز یافت. در حالیكه اشك می ریخت انجیل را باز كرد و صفحات آن را ورق زد و كلید یك ماشین را پشت جلد آن پیدا كرد. در كنار آن، یك برچسب با نام همان نمایشگاه كه ماشین مورد نظر او را داشت، وجود داشت. روی برچسب تاریخ روز فارغ التحصیلی اش بود و روی آن نوشته شده بود: تمام مبلغ پرداخت شده است.
می گویند برای تعمیر دیگ بخار یک کشتی عظیم بخاری ، از یک متخصص دعوت کردند .
وی پس از آن که به توضیحات مهندس کشتی گوش داد و سؤالاتی از او پرسید ، به قسمت دیگ بخار رفت ، نگاهی به لوله های پیچ در پیچ کرد و چند دقیقه به صدای دیگ بخار گوش داد و چکش کوچکی را برداشت و با آن ضربهای به شیر قرمز رنگی زد . . .
ناگهان تمام موتور بخار کشتی به طور کامل به کار افتاد و عیب آن برطرف شد و آن متخصص هم در پی کار خود رفت !
روز بعد که صاحب کشتی یک صورت حساب یک صد هزار تومانی دریافت کرد متعجّب شد و گفت که این متخصص بیش از پانزده دقیقه در موتورخانه کشتی صرف نکرده است .آن گاه ازاو ریزهزینه ها را خواست و متخصص این صورت حساب را برایش فرستاد :
بابت ضربه زدن چکش پانصد تومان !
بابت دانستن محلّ ضربه نهصدونودونه هزاروپانصد تومان !!!
پبامبر اکرم:
روزی مردانی از سرزمین پارس به دور ترین نقطه ی علم خواهند رسید
ناپلئون بناپارت:
اگر نیمی از لشگریانم ایرانی بودندتمام دنیا را فتح میکردم...
آدولف هیتلر:
اگر مهندسان اسلحه ساز من ایرانی بودندصد سال قبل از تولدم نازی دارای بمب اتمی
میشد
بن لادن:
اگر دنبال مردانی هستی که تا پای خونشان از عهدشان دفاع کننددر سرزمین پارس به
کاوش بپرداز.
اسکندر :
اگر روزی دیدی که فردی بخاطر کشورش حاضر شده تمام فرزندانش
را قربانی کند...بدان که آن مرد اهل امپراطوری پارس است.
و هر گلي و گلبرگي ، برگ سبزي ، سبزي چمني ، و هر سنگي و صخره اي ، و هر كوهي و تپه اي ،
و آسمان با تمام ستارگانش ، و خورشيد و ماه مهاجران كوي تواند .
كه هر ذره اي دلش به عشق تو گرفتار .
و حرم دل پر از كبوترهايي است كه هر صبح و شام به هواي كوي تو مي پرند .
و آوازشان تكرار نامكرر نام مقدس توست .
و مگر دريا با هر موجش ترا صدا نمي زند .
و زمزمه هاي رودهاي خروشان تكرار نام توست .
و آواز هر پرنده اي و سكوت هر دشتي و فرياد هر كوهي .
آواز باد در دل جنگل ، و رقص برگ ها روي شاخه ها ، و رقص ماهي ها در دل آبهاي خروشان درياها .
و طپش هر دلي ، و روشني هر چشمي ، و ضربان هر نبضي ، و رويش هر جوانه اي ، و ترنم هرجويباري .
و آواز دسته جمعي گنجشكان هر صبح و شام كنار پنجره .
و فريادشان و سكوتشان و پروازشان .
و خورشيد كه عمري ست هر صبح در تمناي تو سر از مشرق برمي كند و هر شب در چاه مغرب فرومي رود .
و ماه كه سرگردان توست .
و خندۀ گل ، و گريۀ ابر ، و كوير در حسرت زلال ديدار تو .
و تمام كائنات تجلي گاه فروغ توست .
---------------------------------------------------------------------------------------
نسیمی شدم پر کشیدم به دریا به هر لاله و گل وزیدم تو بودی
زهره و شمس و قمر، آینه گردان تو اند من در این آینه ها روی تو را می بینم
من به هر پرده ی گل نقش خدا می نگرم آشکار است که او را همه جا می نگرم
بلبل از باغ کند نغمه ی توحید بلند شاخه ها را همه چون دست دعا مینگرم
یار بی پرده از در و دیوار در تجلی است یا اولی الابصار
اشک در آبی چشمت چو ببینم گویی که به دریاچه ی فیروزه نما می نگرم
بلبلی بر شاخه خواند:
قل هو الله احد
آسمان لبریز شد
از صدای لم یلد
با خودش تکرار کرد
شاپرک این آیه را
رفت و آهسته نشست
لابه لای غنچه ها
معنی توحید را
روی برگ گل نوشت
باز جاری شد به دشت
عطر گل های بهشت
داستان موش و مار از كتاب مرزبان نامه
در باب چهارم در داستان موش و مار می خوانیم که ماری بزرگ و
مهیب لانه ی موشی را ـ در غیاب او ـ تصاحب کرد. موش توان مقابله با او را
ندارد و مادر نیز او را از رویارویی با مار برحذر می دارد موش تدبیری اندیشید.
باغبان خفته در آن نزدیکی را به سراغ مار فرستاد و مار با چوبدست باغبان
به هلاکت رسید. در این حکایت ، موش نمادی از آزادیخواهی است که در پی
حفظ مالکیت خصوصی خویش است و برای رسیدن به این هدف مقدس،
هراسی از رویارویی با دشمن(مار) ندارد و با طرح نقشه ای بر او غلبه می کند.
شیرین کاری موش را در به دام انداختن مار از زبان وراوینی
میخوانیم: « موش بر سینه ی باغبان جست ، از خواب درآمد موش پنهان
شد. دیگرباره در خواب رفت. موش همان عمل کرد... آتش غضب در دل
باغبان افتاد ..... گرزی گران وسرگرای زیر پهلو نهاد ... موش به قاعده ی
گذشته بر شکم باغبان وثبه بکرد... باغبان از جای بجست... در دنبال می
دوید تا به نزدیک مار رسید... موش ... همانجا به سوراخ فرو رفت . باغبان بر
مار خفته ظفر یافت ، سرش بکوفت» .
او در این مبارزه برای رهایی از چنگ دشمن، از دشمنی قویتر کمک
می گیرد و چه گواراست پیروزی و فتحی که از درگیری دشمنان سرسخت
حاصل می شود. این ویژگی همه ی آزادیخواهان است که هوشیار و زیرک
اند و از نقاط ضعف قدرتمندان به شکل مطلوب برای رسیدن به آزادی و دفع
ظلم بهره می برند.
---------------------------------------------------------------------------------------------------------------------
حكايت « خر دردمند و گرگ نعلبند »
يک روز يک مرد روستايي يک کوله بار روي خرش گذاشت و خودش هم سوار شد تا به شهر برود . خر پير و ناتوان بود و راه دور و ناهموار بود و در صحرا پاي خر به سوراخي رفت و به زمين غلتيد . بعد از اين که روستايي به زور خر را از زمين بلند کرد ، معلوم شد پاي خر شکسته و ديگر نمي تواند راه برود .
روستايي کوله بار را به دوش گرفت و خر پا شکسته را در بيابان رها کرد و رفت . خر بدبخت در صحرا مانده بود و با خود فکر مي کرد که « يک عمر براي اين بي انصاف ها بار کشيدم و حالا که پير و دردمند شده ام ، مرا به گرگ بيابان مي سپارند و مي روند ». خر با حسرت به هر طرف نگاه مي کرد و يکباره متوچجّه شد که راستي راستي از دور يک گرگ را مي بيند .
خر فکر کرد « اگر مي توانستم راه بروم ، دست و پايي مي کردم و کوششي به کار مي بردم و شايد زورم به گرگ مي رسيد ، ولي حالا هم نبايد نا اميد باشم و تسليم گرگ شوم . پاي شکسته مهم نيست . تا وقتي مغز کار مي کند ، براي هر گرفتاري چاره اي پيدا مي شود ».
نقشه اي را کشيد ، به زحمت از جاي خود برخاست و ايستاد ، امّا نمي توانست قدم از قدم بردارد . همين که گرگ به او نزديک شد ، خر گفت : « اي سالار درندگان ، سلام » . گرگ از رفتار خر تعجّب کرد و گفت : « سلام ، چرا اين جا خوابيده بودي ؟ » خر گفت : «ن خوابيده بودم بلکه افتاده بودم ، بيمارم و دردمندم و حالا هم نمي توانم از جايم تکان بخورم . اين را مي گويم که بداني هيچ کاري از دستم بر نمي آيد ، نه فرار ، نه دعوا ، درست و حسابي در اختيار تو هستم ، ولي پيش از مرگم يک خواهش از تو دارم » .
گرگ پرسيد : « چه خواهشي ؟ »
خر گفت : « ببين اي گرگ عزيز ، درست است که من خرم ، ولي خر هم تا جان دارد جانش شيرين است ، همان طور که جان آدم براي خودش شيرين است ، البتّه مرگ من خيلي نزديک است و گوشت من هم قسمت تو است ، مي بيني که در اين بيابان ديگر هيچ کس نيست . من هم راضي ام ، نوش جانت و حلالت باشد . ولي خواهشم اين است که کمي لطف و مرحمت داشته باشي و تا وقتي هوش و حواس من به جا هست و بي حال نشده ام ، در خوردن من عجله نکني و بي خود و بي جهت گناه کشتن مرا به گردن نگيري ، چرا که اکنون دست و پاي من دارد مي لرزد و زورکي خودم را نگاه داشته ام و تا چند لحظه ديگر خودم از دنيا مي روم . در عوض من هم يک خوبي به تو مي کنم و چيزي را که نمي داني و خبر نداري به تو مي دهم که با آن بتواني صد تا خر ديگر هم بخري . »
گرگ گفت : « خواهشت را قبول مي کنم ، ولي آن چيزي که مي گويي کجاست؟ خر را با پول مي خرند، نه با حرف».
خر گفت : « صحيح است من هم طلاي خالص به تو مي دهم . خوب گوش کن ، صاحب من يک شخص ثروتمند است و آن قدر طلا و نقره دارد که نپرس ، و چون من در نظرش خيلي عزيز بودم ، براي من بهترين زندگي را درست کرده بود . آخور مرا با سنگ مرمر ساخته بود ، طويله ام را با آجر کاشي فرش مي کرد ، تو بره ام را با ابريشم مي بافت و پالان مرا از مخمل و حرير مي دوخت و به جاي کاه و جو ، هميشه پسته و بادام به من مي داد . گوشت من هم خيلي شيرين است . حالا مي خوري و مي بيني . آن وقت چون خيلي خاطرم عزيز بود ، هميشه نعل هاي دست و پاي مرا هم از طلاي خالص مي ساخت و من امروز تنها و بي اجازه به گردش آمده بودم که حالم به هم خورد . حالا که گذشت ولي من خيلي خر ناز پرورده اي هستم و نعل هاي دست و پاي من از طلا است و تو که گرگ خوبي هستي ، مي تواني اين نعل ها را از دست و پايم بکني و با آن صد تا خر بخري . بيا نگاه کن ببين چه نعل هاي پر قيمتي دارم ! »
همان طور که ديگران به طمع مال و منال گرفتار مي شوند ، گرگ هم به طمع افتاد و رفت تا نعل خر را تماشا کند . امّا همين که به پاهاي خر نزديک شد ،خر وقت را غنيمت شمرد و با همه زوري که داشت لگد محکمي به پوزه گرگ زد و دندان هايش را در دهانش ريخت و دستش را شکست .
گرگ از ترس و از درد فرياد کشيد و گفت : « عجب خري هستي ! »
خر گفت : « عجب که ندارد ، ولي مي بيني که هر ديوانه اي در کار خودش هوشيار است . تا تو باشي و ديگر هوس گوشت خر نکني ! »
گرگ شکست خورده ناله کنان و لنگان لنگان از آن جا فرار کرد . در راه روباهي به او برخورد و با ديدن دست شل و پوزه خونين گرگ ، از او پرسيد : « اي سرور عزيز ، اين چه حال است و دست و صورتت چه شده ، شکارچي تيرانداز کجا بود ؟ »
گرگ گفت : « شکارچي تيرانداز نبود ، من اين بلا را خودم بر سر خودم آوردم . »
روباه گفت : « خودت ؟ چطور ؟ مگر چه کار کردي ؟ »
گرگ گفت : « هيچي ، آمدم شغلم را تغيير بدهم اين طور شد ، کار من سلاخي و قصابي بود ، زرگري و آهنگري بلد نبودم ، ولي امروز رفتم نعلبندي کنم ! »
ملّانصرالدّین و انتخاب سکه ی ارزان تر
ملّا نصرالدّين هر روز در
بازار گدايي ميكرد و مردم با نيرنگي ٬ حماقت او را دست ميانداختند . دو سكه به او نشان ميدادند كه يكي شان طلا بود و
يكي نقره . امّا ملّا نصرالدّين هميشه
سكه نقره را انتخاب ميكرد . اين داستان در تمام منطقه پخش شد .
هر روز گروهي زن و مرد مي آمدند
و دو سكه به او نشان مي دادند و ملّا نصرالدّين هميشه سكه نقره را انتخاب ميكرد .تا اين كه مرد
مهرباني از راه رسيد و از اين كه ملّا نصرالدّين را آن طور دست ميانداختند ٬ ناراحت شد . در گوشه ی ميدان به سراغش رفت و گفت : هر وقت
دو سكه به تو نشان دادند ٬ سكه طلا را بردار.اين طوري هم پول بيش تري گيرت ميآيد و هم ديگر دستت نمياندازند .
ملّا نصرالدّين پاسخ داد : ظاهراً حق با شماست ٬ امّا اگر
سكه ی طلا را بردارم ٬ ديگر مردم به من پول نميدهند تا ثابت كنند
كه من احمق تر از آن هايم .
شما نميدانيد تا حالا با
اين كلك چقدر پول گير آوردهام !!
--------------------------------------------------------------------------------------------
1-نگاه کردن به عقب و تشکر از خدا
2.نگاه کردن به جلو و اعتماد به خدا
3.نگاه کردن به اطراف و خدمت به خدا
4.نگاه کردن به درون و پیدا کردن خدا
سالها پيش شنيدم جناب انيشتين در واپسين لحظات حيات خود فرموده است :
"وقتي انسان سوالي را در ذهن خود مطرح ميکند همان لحظه پاسخ آن بسوي
او حرکت ميکند ، جهان هستي جواب او را خواهد داد، حالا سوال کننده با چه
شدت علاقه اي جواب خود را از جهان پيرامون خود ميطلبد آن ديگر به خودش
مربوط است وسرعت رسيدن به جواب سوال نيز درهمين نکته است. "
---------------------------------------------------------------------------------
تاثیر علم و دانایی در زندگی فردی و اجتماعی .کلام امام علی - ع -درس پنجم فارسم سوم
علم میراث انبیاست و مال و ثروت میراث قارون و فرعون و هامان و شداد.
علم تو را حفظ میکند، ولی مال و ثروت را تو مجبوری حفظ کنی.
برای شخص عالم دوستان بسیاری است، ولی برای ثروتمند دشمنان بسیار!
اگر از مال انفاق کنی کم میشود؛ ولی اگر از علم انفاق کنی و آن را به دیگران بیاموزی بر آن افزوده میشود.
مردم شخص پولدار و ثروتمند را بخیل میدانند، ولی از عالم و دانشمند به بزرگی و عظمت یاد میکنند.
ممکن است مال را دزد ببرد، اما ترس و وحشتی از دستبرد به علم وجود ندارد. مرد ساکت شد.
مال به مرور زمان کهنه میشود، اما علم هرچه زمان بر آن بگذرد، پوسیده نخواهد شد.
مال و ثروت فقط هنگام مرگ با صاحبش میماند، ولی علم، هم در این دنیا و هم پس از مرگ همراه انسان است.
مال و ثروت انسان را سنگدل میکند، اما علم موجب نورانی شدن قلب انسان میشود.
زیرا ثروتمندان تکبر دارند، تا آنجا که گاه ادعای خدایی میکنند، اما صاحبان علم همواره فروتن و
متواضعاند. فریاد هیاهو و شادی و تحسین مردم مجلس را پر کرده بود.
سقف گفت : اهداف بلند داشته باش .
پنکه گفت : خونسرد باش .
ساعت گفت : هر دقیقه گرانبهاست .
آیینه گفت : به بازتاب کارت قبل از اقدام فکر کن .
پنجره گفت : جهان را بنگر .
تقویم گفت : به روز باش .
درب گفت : دستت را جلو ببر تا به اهدافت برسی .
به دلیل نبودن میخ٬نعل اسبی افتاد.
به دلیل نبودن این اسب٬جنگجویی نتوانست بجنگد.
به دلیل نبودن این مرد جنگی٬نتیجه ی جنگ٬شکست شد.
و به دلیل این شکست٬کشوری از دست رفت.
و همه ی این ها به خاطر یک میخ نعل اسب بود.
کسی که می خواهد کار های بزرگ انجام دهد٬باید عمیقا به جزئیات
فکر کند.
مسافر رفت و گفت: یك درخت از راه چه میداند، پاهایش در گِل است، او
هیچگاه لذت جستوجو را نخواهد یافت. و نشنید كه درخت گفت: اما من
جستوجو را از خود آغاز كردهام و سفرم را كسی نخواهددید؛ جز آن كه
باید.مسافر رفت و كولهاش سنگین بود. هزار سال گذشت، هزار سالِ پر خم
و پیچ، هزار سالِ بالا و پست. مسافر بازگشت رنجور و ناامید. خدا را نیافته
بود، اما غرورش را گم كرده بود.
به ابتدای جاده رسید. جادهای كه روزی از آن آغاز كرده بود. درختی هزار
ساله، بالا بلند و سبز كنار جاده بود. زیر سایهاش نشست تا لختی بیاساید.
مسافر درخت را به یاد نیاورد. اما درخت او را میشناخت. درخت گفت: سلام
مسافر، در كولهات چه داری، مرا هم میهمان كن. مسافر گفت: بالا بلند
تنومندم، شرمندهام، كولهام خالی است و هیچ چیز ندارم.
گفت : هیچ چیز ندارم.
درخت گفت: چه خوب، وقتی هیچ چیز نداری، همه چیز داری.اما آن روز كه
میرفتی، در كولهات همه چیز داشتی، غرور كمترینش بود، جاده آن را از تو
گرفت. حالا در كولهات جا برای خدا هست و قدری از حقیقت را در كوله
مسافر ریخت. دستهای مسافر از اشراق پر شد و چشمهایش از حیرت
درخشید و گفت: هزار سال رفتم وپیدا نكردم و تو نرفتهای، این همه یافتی!
درخت گفت: زیرا تو در جاده رفتی و من در خودم ، و پیمودن خود، دشوارتر از
پیمودن جادههاست .
"من عرف نفسه فقد عرف ربه" آن
کس که خود را شناخت به تحقیق که
خدا را شناخته است.
زمان به خاطر هیچ کس منتظر نمی ماند!
دیروز به تاریخ پیوست و فردا معما است.
امروز ما هدیه ای است که باید قدر آنرا بدانیم
-------------------------------------------------------------------
روزی از روزها، هنگامی که اسکندر مقدونی در یکی از شهرهای ایران از گورستانی عبور می کرد
از دیدن نوشته های روی سنگ قبرها به شدت متعجب شد.
پیرمردی را که آنجا بود مخاطب قرار داد و پرسید: "چرا در شهر شما همه مردم در سنین کودکی یا
نوجوانی می میرند؟" و در همان حال به سنگ قبرها اشاره کرد که روی آنها نام فرد درگذشته و
مدت زندگی او نقش بسته و همه عددها بین یک تا ده بود.
پیرمرد سری تکان داد و گفت: "رسم ما این است که به جای عمر طبیعی افراد، میزانی را که
شخص در عمرش گناه نکرده به عنوان عمر واقعی و ارزشمند او حساب می کنیم. هر کسی در
آخر عمرش، روزهایی را که مرتکب گناه نشده می شمرد و حساب می کند که چند سال می شود.
اگر بطور مثال جمع همه روزهای بدون گناه دو سال شود، ما روی سنگ قبر او می نویسیم مدت
زندگی دو سال."
اسکندر در اندیشه فرو رفت و از پیرمرد سئوال کرد: "اگر اسکندر در شهر شما بمیرد، روی سنگ
قبر او چه خواهید نوشت؟"
آن مرد روشن ضمیر پاسخ داد روی سنگ قبر او می نویسیم: «اسکندر، مردی که هرگز زاده نشد
!»
مورخان مینویسند: اسکندر روزی به یکی از شهرهای
ایران (احتمالا در حوالی خراسان) حمله میکند. ولی با کمال تعجب مشاهده میکند که
دروازه آن شهر باز میباشد و با اینکه خبر آمدن او در شهر پیچیده بود مردم بدون
هیچ هراسی مشغول زندگی عادی خود بودند.
باعث حیرت اسکندر شد زیرا در هر شهری که سم اسبان لشگر او به گوش میرسید عدهای
از مردم آن شهر از وحشت بیهوش میشدند و بقیه به خانهها و دکانها پناه میبردند،
ولی اینجا زندگی عادی جریان داشت.
اسکندر از فرط عصبانیت شمشیر خود را کشیده و زیر گردن یکی از مردان شهر میگذارد و
می گوید: من اسکندر هستم. مرد با خونسردی جواب میدهد: من هم ابن عباس هستم.
اسکندر با خشم فریاد میزند: من اسکندر مقدونی هستم، کسیکه شهرها را به آتش کشیده،
چرا از من نمیترسی ؟!
مرد جواب میدهد: من فقط از یکی میترسم و او هم خداوند است.
اسکندر به ناچار از مرد میپرسد: پادشاه شما کیست؟
مرد میگوید: ما پادشاه نداریم.
مرد میگوید: ما فقط یک ریش سفید داریم و او در آن طرف شهر زندگی میکند.
اسکندر با گروهی از سران لشکر خود به طرف جایی که مرد نشانی داده بود، حرکت میکنند
در میانه راه با حیرت به چالههایی مینگرد که مانند یک قبر در جلوی هر خانه کنده
شده بود. لحظاتی بعد به قبرستان میرسند، اسکندر با تعجب نگاه میکند و میبیند
روی هر سنگ قبر نوشته شده: ابن عباس یک ساعت زندگی کرد و مرد. ابن علی یک روز
زندگی کرد و مرد ابن یوسف ده دقیقه زندگی کرد و مرد! اسکندر برای اولین بار عرق
ترس بر بدنش مینشیند.
با خود فکر میکند این مردم حقیقیاند یا اشباح هستند؟ سپس به جایگاه ریش سفیده ده
میرسد و میبیند پیر مردی موی سفید و لاغر اندام در چادری نشسته و عدهای به دور
او جمع هستند.
اسکندر جلو میرود و میگوید: تو بزرگ و ریش سفید این مردمی؟
پیر مرد میگوید: آری، من خدمتگزار این مردم هستم!
اسکندر میگوید: اگر بخواهم تو را بکشم، چه میکنی؟
پیرمرد آرام و خونسرد به او نگاه کرده میگوید: خب بکش! خواست خداوند بر این است
که به دست تو کشته شوم!
اسکندر میگوید: و اگر نکشم؟
پیرمرد میگوید: باز هم خواست خداست که بمانم و بار گناهم در این دنیا افزون گردد.
اسکندر سر در گم و متحیّر میگوید: ای پیرمرد من تو را نمیکشم، ولی شرط دارم.
پیرمرد میگوید: اگر میخواهی مرا بکش، ولی شرط تو را نمیپذیرم.
اسکندر ناچار و کلافه میگوید: خیلی خوب، دو سوال دارم، جواب مرا بده و من از
اینجا میروم.
پیرمرد می گوید: بپرس!
اسکندر میپرسد: چرا جلوی هر خانه یک چاله شبیه قبر است؟ علت آن چیست؟
پیرمرد میگوید: علتش آن است که هر صبح وقتی هر یک از ما که از خانه بیرون میآییم،
به خود میگوییم: فلانی! عاقبت جای تو در زیر خاک خواهد بود، مراقب باش! مال مردم
را نخوری و به ناموس مردم تعدی نکنی و این درس بزرگی برای هر روز ما میباشد!
اسکندر میپرسد: چرا روی هر سنگ قبر نوشته ده دقیقه، فلانی یک ساعت، یک ماه، زندگی
کرد و مرد؟!
پیرمرد جواب میدهد: وقتی زمان مرگ هر یک از اهالی فرا میرسد، به کنار بستر او میرویم
و خوب میدانیم که در واپسین دم حیات، پردههایی از جلوی چشم انسان برداشته میشود
و او دیگر در شرایط دروغ گفتن و امثال آن نیست!
از او چند سوال میکنیم:
چه علمی آموختی؟ و چه قدر آموختن آن به طول انجامید؟
چه هنری آموختی؟ و چه قدر برای آن عمر صرف کردی؟
برای بهبود معاش و زندگی مردم چه قدر تلاش کردی؟ و چقدر وقت برای آن گذاشتی؟
او که در حال احتضار قرار گرفته است، مثلا" میگوید: در تمام عمرم به مدت یک
ماه هر روز یک ساعت علم آموختم، یا برای یادگیری هنر یک هفته هر روز یک ساعت تلاش
کردم. یا اگر خیر و خوبی کردم، همه در جمع مردم بود و از سر ریا و خودنمایی! ولی
یک شبی مقداری نان خریدم و برای همسایهام که میدانستم گرسنه است، پنهانی به در
خانهاش رفتم و خورجین نان را پشت در نهادم و برگشتم!
بعد از آن که آن شخص میمیرد، مدت زمانی را که به آموختن علم پرداخته، محاسبه کرده
و روی سنگ قبرش حک میکنیم: ابن یوسف یک ساعت زندگی کرد و مرد!
یا مدت زمانی را که برای آموختن هنر صرف کرده محاسبه، و روی سنگ قبرش حک میکنیم:
ابن علی هفت ساعت زندگی کرد و مرد و یا برای بهبود زندگی مردم تلاشی را که به
انجام رسانده، زمان آن را حساب کرده و حک میکنیم: ابن یوسف یک ساعت زندگی کرد و
مرد. یعنی، عمر مفید ابن یوسف یک ساعت بود!
بدینسان، زندگی ما زمانی نام حقیقی بر خود میگیرد که بر سه بستر، علم، هنر،
مردم، مصرف شده باشد که باقی همه خسران و ضرر است و نام زندگی آن بر نتوان نهاد!
اسکندر با حیرت و شگفتی شمشیر در نیام میکند و به لشکر خود دستور میدهد: هیچگونه
تعدی به مردم نکنند و به پیرمرد احترام میگذارد و شرمناک و متحیر از آن شهر بیرون
میرود!
------------------------------------------------------------------------------------------------------------------------------------
زندگي پر از فرصت هاي دست يافتنيه مرد جواني در آرزوي
چارلی چاپلین می گوید:
پس از سالها فقر به ثروت و شهرت رسیدم و در کهنسالی اموختم
با پول میشود خانه خرید ولی اشیانه نه!
رختخواب خرید ولی خواب نه!
ساعت خرید ولی زمان نه!
مقام خرید ولی احترام نه
کتاب خرید ولی دانش نه!
آدم میشه خرید ولی دل نه!
اما افسوس دیر فهمیدم!!!!!!
-----------------------------------------------------------------------------------
همه ما این حساب جادویی رو در اختیار داریم ؛ "زمان". این حساب با ثانیه ها پر می شه. هر روز که از خواب بیدار می شیم، هشتاد و شش هزار و چهار صد ثانیه به ما جایزه میدن و شب که می خوابیم مقداری رو که مصرف نکردیم نمی تونیم به روز بعد منتقل کنیم. لحظه هایی که زندگی نکردیم از دستمون رفته. دیروز ناپدید شده. هر روز صبح جادو می شه و هشتاد و شش هزار و چهار صد ثانیه به ما می دن. یادت باشه که من و تو فعلا از این نعمت برخورداریم ولی بانک می تونه هر وقت بخواد حسابو بدون اطلاع قبلی ببنده. ما به جای استفاده از موجودیمون نشستیم بحث و جدل می کنیم و غصه می خوریم. بیا از زمانی که برامون باقی مونده لذت ببریم. ازت تمنا می کنم.
-------------------------------------------------------------------------------------------------------------------------
چرا
یه دانش
اموز نمی
تونه درس بخونه؟!
واسه ی اینا :
سال 365 روزه در حالی كه:
1- در سال 52 تا جمعه داریم و می دونین كه جمعه ها فقط برای استراحته.
به این ترتیب 313 روز باقی می مونه
2-
حداقل 50 روز مربوط به تعطیلات تابستونیه كه بخاطر گرمای هوا مطالعه ی
دقیق برای یه فرد نرمال مشكله
بنابراین۲۶۳ روز دیگه باقی می مونه
3- در هر روز 8 ساعت خواب برای بدن لازمه كه جمعا 122 روز میشه.
بنابراین 141 روز باقی می مونه
4- اما سلامتی جسم و روح روزانه 1 ساعت تفریح رو می طلبه كه جمعا 15 روز میشه
.
پس 126 در روز باقی می مونه
5- طبیعتا 2 ساعت در روز برای خوردن غذا لازمه كه در كل 30 روز میشه.
پس
96
روز باقی می مونه
6- 1 ساعت در روز برای گفتگو و تبادل افكار به صورت تلفنی لازمه
همسر سومش را نیز بسیار دوست میداشت و به خاطر داشتنش به پادشاه همسایه فخر فروشی میکرد. اما همیشه میترسید که مبادا او را ترک کند و نزد دیگری رود.همسر دومش زنی قابل اعتماد، مهربان، صبور و محتاط بود. هر گاه که این پادشاه با مشکلی مواجه میشد، فقط به او اعتماد میکرد و او نیز همسرش را در این مورد کمک میکرد. همسر اول پادشاه، شریکی وفادار و صادق بود که سهم بزرگی در حفظ و نگهداری ثروت و حکومت همسرش داشت. او پادشاه را از صمیم قلب دوست میداشت، اما پادشاه به ندرت متوجه این موضوع میشد .روزی پادشاه احساس بیماری کرد و خیلی زود دریافت که فرصت زیادی ندارد. او به زندگی پر تجملش میاندیشید و در عجب بود و با خود میگفت: "من 4 همسر دارم ، اما الان که در حال مرگ هستم ، تنها مانده ام." بنابراین به همسر چهارمش رجوع کرد و به او گفت: "من از همه بیشتر عاشق تو بودهام. تو را صاحب لباسهای فاخر کردهام و بیشترین توجه من نسبت به تو بوده است. اکنون من در حال مرگ هستم، آیا با من همراه میشوی؟" او جواب داد: "به هیچ وجه!" و در حالی که چیز دیگری میگفت از کنار او گذشت. جوابش همچون کاردی در قلب پادشاه فرو رفت. پادشاه غمگین، از همسر سوم سئوال کرد و به او گفت: "در تمام طول زندگی به تو عشق ورزیدهام، اما حالا در حال مرگ هستم. آیا تو با من همراه میشوی؟" او جواب داد: "نه، زندگی خیلی خوب است و من بعد از مرگ تو دوباره ازدواج خواهم کرد." قلب پادشاه فرو ریخت و بدنش سرد شد. بعد به سوی همسر دومش رفت و گفت: "من همیشه برای کمک نزد تو می آمدم و تو همیشه کنارم بودی. اکنون در حال مرگ هستم. آیا تو همراه من میآیی؟" او گفت: "متأ سفم، در این مورد نمیتوانم کمکی به تو بکنم، حداکثر کاری که بتوانم انجام دهم این است که تا سر مزار همراهت بیایم." جواب او همچون گلوله ای از آتش پادشاه را ویران کرد.ناگهان صدایی او را خواند، "من با تو خواهم آمد، همراهت هستم، فرقی نمیکند به کجا روی، با تو میآیم." پادشاه نگاهی انداخت، همسر اولش بود! او به علت عدم توجه پادشاه و سوء تغذیه، بسیار نحیف شده بود. پادشاه با اندوهی فراوان گفت: ای کاش زمانی که فرصت بود به تو بیشتر توجه میکردم.در حقیقت، همه ما در زندگی كاری خویش 4 همسر داریم: همسر چهارم ما،سازمان مااست. بدون توجه به اینکه تا چه حد برایش زمان و امکانات صرف کردهایم و به او پرداختهایم، هنگام ترك سازمان و یا محل خدمت، ما را تنها میگذارد. همسر سوم ما،موقعیت ما است که بعد از ما به دیگران انتقال مییابد. همسر دوم ما،همكاران هستند. فرقی نمیکند چقدر با هم بودهایم، بیشترین کاری که میتوانند انجام دهند این است که ما را تا محل بعدی همراهی کنند. همسر اول ما همان شریك زندگی ماست . گاهی به دنبال ثروت ، قدرت و خوشی از آن غفلت مینماییم. در صورتیکه تنها کسی است که همه جا همراهمان است.
یک آهنگ می تواند لحظه ای جدید را بسازد
یک گل می تواند بهار را بیاورد
یک درخت می تواند آغاز یک جنگل باشد
یک پرنده می تواند نویدبخش بهار باشد
یک لبخند می تواند سرآغاز یک دوستی باشد
یک دست دادن روح انسان را بزرگ می کند
یک ستاره می تواند کشتی را در دریا راهنمایی کند
یک سخن می تواند چارچوب هدف را مشخص کند
یک پرتو کوچک آفتاب می تواند اتاقی را روشن کند
یک شمع می تواند تاریکی را از میان ببرد
یک خنده می تواند افسردگی را محو کند
یک امید روحیه را بالا می برد
یک دست دادن نگرانی شما را مشخص می کند
یک سخن می تواند دانش شما را افزایش دهد
یک قلب می تواند حقیقت را تشخیص دهد
یک زندگی می تواند متفاوت باشد
یک شبنم می تواند......................
یک دانه می تواند...............................
یک غنچه می تواند .............................
یک جوجه گنجشک یا پرستو می تواند......................
یک جیرجیرک می تواند....................................................
موضوع انشا ،کامل کردن این جمله ،با تحقیق ومصاحبه وجمع آوری تجربه های خود ودیگران:
در زندگی فهمیده ام که..............................................................
فواید این انشا ،پرورش روحیه تحقیق وجمع آوری تجربه های بزرگ ترها برای استفاده در آینده،
وعادت کردن به این کار وتمرین انجام مصاحبه وبرطرف شدن خجالت وافزایش اعتماد به نفس و..............
قبل از آن ،نمونه هایی را برای بچه ها بخوانید تا خوب آشنا بشوند.
1- فهمیده ام که آدم ها گاهی اوقات انسان را به شگفتی وا می دارند. برخی
وقت ها درست همان کسی به تو کمک کند تا سرپا بایستی که انتظار داشتی تو را به زمین بزند .
می
2- فهمیده ام که آدم عصبانی هیچ کاری را درست انجام نمی دهد.
3- فهمیده ام که هیچ جنس با کیفیتی را ارزان نمی فروشند.
4- فهمیده ام که نباید به گذشته نظر کنی مگر به نیت عبرت گرفتن.
5- فهمیده ام که باید به گونه ای زندگی کنم که اگر کسی سخن نادرستی در مورد من مطرح کرد
هیچ کس حرف او را باور نکند.
6- فهمیده ام که بیشتر چیزها که باعث نگرانی من می شوند هرگز اتفاق نمی افتند.
7- فهمیده ام که بعضی اوقات کاری که انجامش یک لحظه
وقت می گرفته ،یک عمر آدم را به درد سر می اندازد.
8- فهمیده ام که ما در هر برخوردی هر چند کوتاه ، از خود تاثیری برجای می گذاریم.
9- فهمیده ام که وقتی گرسنه ام نباید برای خرید به سوپر مارکت بروم.
10- فهمیده ام که مهم نیست که چه اتفاقی برایت می افتد . مهم این است که
در موردش چگونه برخورد می کنی وچه عکس العملی داری.
11- فهمیده ام که موفقیت بیشتر حاصل تلاش است تا استعداد.
12- فهمیده ام که هیچ تفریحی لذت بخش تر از داشتن شغلی که از انجامش لذت می بری نیست.
13- فهمیده ام که بدترین رنج ها ، مشاهده ی رنج دیگران است.
14- فهمیده ام که دنبال درد سر نرفتن ، آسانتر است از خلاص شدن از آن.
15- فهمیده ام اگر به معجزه ایمان واعتقاد داشته باشی ،نتیجه اش را خواهی دید.
16- فهمیده ام که بچه دار شدن مشکلات زناشویی هیچ کس را حل نمی کند.
17- فهمیده ام که تا وقتی کاری کامل نشده نباید بابت آن پولی پرداخت.
18- فهمیده ام که هیچ کس نمی تواند راز دار باشد.
19- فهمیده ام که موفقیت کاری اگر به قیمت شکست در زندگی خانوادگی باشد ،ارزشی ندارد.
20- فهمیده ام که هیچ وقت نباید قراردادی را تا کاملا پر نشده امضا کرد.
21- فهمیده ام که هر وقت می خواهی پول قرض بگیری باید پولدار به نظر برسی.
22- فهمیده ام که اگر صبر کنی تا باز نشسته شوی وبعد زندگی را شروع کنی ، زیادی صبر کرده ای.
23- فهمیده ام که انتخاب همسر مهم ترین تصمیم زندگی هر انسانی است.
24- فهمیده ام که وقتی دهانم بسته باشد کمتر اشتباه می کنم.
25- فهمیده ام که مشکلات بزرگ معمولا با مسایل کوچک شروع می شوند.
26- فهمیده ام که در طول سفر بیشتر به آدم خوش می گذرد تا در مقصد.
27- فهمیده ام که اکثر مردم در برابر تغیر مقاومت می کنند واین در حالی است که تنها راه پیشرفت ، تغییر است.
28- فهمیده ام که بچه دار شدن تمام اولویت های انسان را تغییر می دهد.
29- فهمیده ام که بزرگترین نیاز هر انسان این است که احساس کند قدرش را می دانند.
30- فهمیده ام که هر کس چیزی دارد که به تو یاد بدهد.
31- فهمیده ام که اگر بخواهی قدر چیزی را بدانی باید چند وقت خودت را از آن محروم کنی.
32- فهمیده ام که آدم ها درست وقتی که در آستانه ی موفقیت هستند ،دست از تلاش می کشند.
33- فهمیده ام که خلاقانه ترین ایده ها معمولا به ذهن افراد تازه کار می رسد نه کارشناسان.
34- فهمیده ام که بدن توان اعجاز آوری برای درمان خودش دارد.
35- فهمیده ام که اگر واقعا مایل به انجام کاری باشی ،برای انجام آن وقت هم خواهی داشت.
36 - فهمیده ام که می شود یک نفر خیلی درس خوانده باشد ،ولی خیلی عاقل نباشد.
37 فهمیده ام که حتی مجرب ترین وخبره ترین پزشکان هم ممکن است تشخیص نادرستی بدهند.
38- فهمیده ام که نباید در مورد موفقیت هایت با افرادی که از تو کامیابی های کمتری دارند صحبت کنی.
39-فهمیده ام که نباید دستور پخت غذاهای جدید را روی مهمانها امتحان کنم.
40- فهمیده ام که هدف نقد کردن ،کمک به دیگران است نه تحقیر آدم ها.
داستان جالبی در مورد 4 نفر : همه- یک نفر- هرکس و هیچ کس ، برایتان تعریف می کنم .
4 نفر زندگی می کردند که نام آنها به ترتیب : همه- یک نفر- هر کس وهیچ کس بود.
کار مهمی باید انجام می شد و همه اطمینان داشت که یک نفر آن را انجام خواهد داد .
هر کس می توانست انجامش دهد ،اما هیچ کس انجامش نداد .
یک نفر از این موضوع عصبانی شد. چون انجام آن را وظیفه همه می دانست.
همه فکر می کرد که هر کس می تواند انجامش دهد .
اما هیچ کس نفهمید که همه انجامش نمی دهد.
قضیه به این شکل خاتمه پیدا کرد که همه ،یک نفر را سرزنش کرد که چرا کاری را که
هر کس می توانست انجامش دهد ،هیچ کس انجام نداد!
پس شما وقتی از کسی می خواهید کاری را انجام دهد ، اطمینان حاصل کنید که کاری را که از او
انتظار دارید ، به خوبی فهمیده است. تمام جزییات را با وضوح ودقت برایش شرح دهید.
تصور نکنید که او با استفاده از عقل سلیم خود ، همه را مو به مو جفت وجور خواهد کرد.
دو چیز را هیچ وقت ابراز نکن:
-1 آنچه که نیستی
2-تمام آنچه که هستی
---------------------------------------------------------
وين داير: اين شماييد که به مردم مي آموزيد که چگونه با شما رفتار کنند
ناپلئون: من در جهان يک دوست داشته ام و آن خودم بوده ام
مارکز: هرگز وقتت را با کسي که حاضر نيست وقتش را با تو بگذراند نگذران
کانت: چنان باش که به هر کس بتواني بگويي مثل من رفتار کن
جرج آلن : اگر کسي را دوست داري، به او بگو. زيرا قلبها معمولاً با کلماتي که ناگفته ميمانند، ميشکنند
ميکل آنژ: چه غصه هایی بخاطر اتفاقات بدی که هرگز در زندگی ام پیش نیامد خوردم
ویل کارنگی:راه نفوذ در دیگران، دانستن آرزوهایشان است
چارلی چاپلین: دنیا به قدری بزرگ است که برای همه جا هست به جای آنکه جای دیگران را بگیرید سعی کنید جای خود را بیابید.
اورپیدس: نیکوست، که ثروتمند باشی و پرتوان، اما نیکوتر است که دوستت بدارند
جیمز آلن شما به همان اندازه که بخواهید کوچک، و به همان اندازه که آرزو کنید بزرگ می شوید
دکتر علی شریعتی :بگذار تا شیطنت عشق چشمان تو را به عریانی خویش بگشاید شاید هر چند آنجا جز رنج و پریشانی نباشد اما کوری را به خاطر آرامش تحمل نکن
----------------------------------------------------------------
تولد و زندگی
تولد انسان
مثل روشن شدن کبریتی است
ومرگش خاموشی آن
بنگر در این فاصله چه کردی
روزگارا
روزگارا : تو اگر سخت بمن میگیری ! باخبر باش ، که پژمردن من آسان نیست!
فلسفه زندگی
فلسفه زندگی انسان امروز در این جمله خلاصه می شود : فدا کردن آسایش زندگی برای ساختن وسایل آسایش زندگی
روزی سوراخ کوچکی در یک پیله ظاهر شد، شخصی نشست و ساعتها تقلای پروانه برای بیرون آمدن از سوراخ کوچک پیله را تماشا کرد. ناگهان تقلای پروانه متوقف شد و به نظر رسید که خسته شده و دیگر نمیتواند به تلاشش ادامه دهد. آن شخص خواست به پروانه کمک کند و با یک قیچی سوراخ پیله را گشاد کرد.
پروانه به راحتی از پیله خارج شد؛ اما جثهاش ضعیف و بالهایش چروکیده بودند. آن شخص به تماشای پروانه ادامه داد. او انتظار داشت پر پروانه گسترده و مستحکم شود و پرواز کند؛ اما نه تنها چنین نشد و برعکس، پروانه ناچار شد همه عمر را روی زمین بخزد و هرگز نتوانست پرواز کند.
آن شخص مهربان نفهمید که محدودیت پیله و تقلا برای خارج شدن از سوراخ ریز آن را خدا برای پروانه قرار داده بود تا به آن وسیله مایعی از بدنش ترشح شود و پس از خروج از پیله به او امکان پرواز دهد.
گاهی اوقات در زندگی فقط به تقلا نیاز داریم. اگر خداوند مقرر میکرد بدون هیچ مشکلی زندگی کنیم فلج میشدیم؛ به اندازه کافی قوی نمیشدیم و هرگز نمیتوانستیم پرواز کنیم.
درمقابل سختیها همچون جزیره اى باش که دریا هم با
تمام عظمت وقدرت نمى تواند سر او را زیر آب کند.
-------------------------------------------------------
در یك موزه معروف كه با سنگ های مرمر كف پوش شده بود، مجسمه ی بسیار زیبایی مرمرینی به نمایش گذاشته بود كه مردم از راه های دور و نزدیك برای دیدنش به آنجا می رفتند. كسی نبود كه مجسمه زیبا را ببیند و لب به تحسین باز نكند.
شبی سنگ مرمرینی كه كف پوش سالن بود با مجسمه شروع به حرف زدن كرد:« این منصفانه نیست، چرا همه پا روی من می گذارند تا تو را تحسین كنند؟ مگر یادت نیست، ما هر دو در یك معدن بودیم؟ این عادلانه نیست؟ من خیلی شاكیم! »
مجسمه لبخند زد و آرام گفت: «یادت هست، روزی كه مجسمه ساز خواست رویت كار كند، چقدر سر سختی و مقاومت كردی؟»
سنگ پاسخ داد: « آره، آخر ابزارش به من آسیب می رساند، گمان كردم می خواهد آزارم دهد، من تحمل این همه درد و رنج را نداشتم.»
و مجسمه با همان آرامش و لبخند ملیح ادامه داد: «ولی من فكر كردم كه به طور حتم می خواهد از من چیزی بی نظیر بسازد، بطور حتم قرار است به یك شاهكار تبدیل شوم. بطور حتم در پی این رنج ، گنجی نهفته هست. پس به او گفتم هرچه می خواهی ضربه بزن، بتراش و صیقل بده! لذا درد كارهایش و لطمه هایی را كه ابزارش به من می زدند را به جان خریدم و هرچه بیشتر می شدند، بیشتر تاب می آوردم تا زیباتر شوم. امروز نمی توانی دیگران را سرزنش كنی كه چرا روی تو پا می گذارند و بی توجه عبور می كنند.
----------------------------------------------------------------------------------------------------------------------------------------
همه چیز در زندگی به هم مربوط است. روش تفكر شما روی روحیة شما مؤثر است، روحیة شما بر نوع راه رفتنتان مؤثر است، راه رفتن شما روی نحوة گفتارتان اثر میگذارد،
نگاهی به درخت ســـیب بیندازید. شاید پانـــصد ســـیب به درخت باشد که هر کدام حاوی ده دانه است. خیلی دانه دارد نه؟ ممکن است بپرسیم «چرا این همه دانه لازم است تا فقط چند درخت دیگر اضافه شود؟»
اینجا طبیعت به ما چیزی یاد میدهد. به ما میگوید:
«اکثر دانهها هرگز رشد نمی کنند. پس اگر واقعاً میخواهید چیزی اتفاق بیفتد، بهتر است بیش از یکبار تلاش کنید.»
از این مطلب میتوان این نتایج را بدست آورد:
- باید در بیست مصاحبه شرکت کنی تا یک شغل بدست بیاوری.
- باید با چهل نفر مصاحبه کنی تا یک فرد مناسب استخدام کنی.
- باید با پنجاه نفر صحبت کنی تا یک ماشین، خانه، جاروبرقی، بیمه و یا حتی ایده ات را بفروشی.
- باید با صد نفر آشنا شوی تا یک رفیق شفیق پیدا کنی.
وقتی که «قانون دانه» را درک کنیم دیگر ناامید نمی شویم و به راحتی احساس شکست نمی کنیم.
قوانین طبیعت را باید درک کرد و از آنها درس گرفت.
در یک کلام:
افراد موفق هر چه بیشتر شکست میخورند، دانههای بیشتری میکارند.
همه امور به هم مربوطند
آیا دقت كرده اید كه هر وقت به طور منظم ورزش میكنید، میل به غذاهای سالم تر و بهتر دارید؟
آیا دقت كرده اید كه وقتی غذاهای سالم تر و بهتری میخورید انرژی بیشتری دارید و طبعاً دوست دارید كه ورزش كنید؟
همه چیز در زندگی به هم مربوط است. روش تفكر شما روی روحیة شما مؤثر است، روحیة شما بر نوع راه رفتنتان مؤثر است، راه رفتن شما روی نحوة گفتارتان اثر میگذارد، روش حرف زدنتان روی طرز فكرتان مؤثر است!
تلاش برای پیشرفت در یك بُعد زندگی بر سایر ابعاد زندگی اثر میگذارد.
وقتی در خانه خوشحال هستید، در محل كار نیز احساس شادی بیشتری خواهید كرد و وقتی سر كار شاد باشید در خانه نیز شاد خواهید بود.
اینها به چه معناست؟
- اینكه برای پیشرفت در زندگی میتوانید از هر نقطه مثبتی شروع كنید. میتوانید با برنامه ای برای پس انداز، نوشتن لیست اهدافتان، رژیم غذایی یا تعهد برای گذراندن وقت بیشتر با فرزندانتان شروع كنید. این كار مثبت منجر به نتایج مثبت دیگر هم میشود، چون که همه امور به هم مربوطند.
- مهم نیست كه تلاشی كه جهت «پیشرفت» میكنید كجا صرف میشود. مهم این است كه شروع كنید.
- عكس این قضیه هم صادق است. یعنی اگر یك بعد زندگی شما خراب شد، سایر ابعاد هم به زودی خراب میشود. باید به این مسأله دقت خاصی داشته باشید.
در یک کلام
هر كاری كه انجام میدهید به نوبه خود اهمیت دارد زیرا بر امور دیگر نیز مؤثر است.
چرا؟ (WHY)
دوست من «جان فوپ» وقتی متولد شد دست نداشت ولی هیچ وقت از خودش سوال نكرد چرامن دست ندارم؟» بلكه پرسید: «با پاهایم چه كاری میتوانم انجام دهم؟»، و من هنگامی كه دیدم او با استفاده از پاهایش با چوبهای غذا خوری ژاپنی میتواند غذا بخورد، با خود گفتم: «او هر كاری را میتواند انجام دهد».
هنگامی كه بلایی به سرمان میآید، یا همه چیزمان را از دست میدهیم یا كسی كه عاشقمان بوده ما را ترك میكند، اغلب ما از خودمان میپرسیم:
«چرا؟» «چرا من؟» «چرا حالا؟» «چرا او مرا سرگشته و تنها رها كرد؟»
سؤالاتی كه با «چرا» شروع میشوند، ممكن است ما را به یك چرخة بی حاصل بیندازند.
اغلب جوابی برای این "چرا"ها وجود ندارد و یا اگر هم جوابی وجود داشته باشد،اهمیتی ندارد.
افراد موفق سؤالاتی از خود میپرسند كه با «چه» شروع میشوند:
«چه چیزی از این پیشامد آموختم؟»
«چه كاری باید در برخورد با این پیشامد بكنم؟»
و هنگامی كه پیشامد واقعاً فاجعه آمیز است، از خود میپرسند: «چه كاری طی 24ساعت آینده میتوانم بكنم تا اوضاع كمی بهتر شود؟»
در یک کلام
افراد خوشبخت هیچوقت نگران نیستند كه آیا زندگی بر «وفق مراد» هست یا نه.
اینها از آنچه كه دارند بیشترین استفاده را میكنند و آنچه كه از دستشان بر میآید انجام میدهند. و اگر زندگی بر وفق مراد نبود، خیلی مهم نیست كه «چرا؟»
--------------------------------------------------------------------------------------------------------------------
عمر عقاب از همه پرندگان نوع خود درازتر است
عقاب می تواند تا 70 سال زندگی کند.
ولی برای اینکه به این سن برسد باید تصمیم دشواری بگیرد.
زمانی که عقاب به 40 سالگی می رسد:
چنگال های بلند و انعطاف پذیرش دیگر نمی توانند طعمه را گرفته را نگاه
دارند.
نوک بلندو تیزش خمیده و کند می شود
شهبال های کهن سالش بر اثر کلفت شدن پرها به
سینه اش می چسببند و پرواز برای عقابل دشوار می گردد.
در این هنگام عقاب تنها دو گزینه در پیش روی دارد.
یاباید بمیرد و یا آن که فراینددردناکی را که 150 روز به درازا می کشد پذیرا
گردد.
برای گذرانیدن این فرایند عقاب باید به نوک کوهی که در آنجا آشیانه دارد پرواز
کند.
در آنجا عقاب نوکش را آن قدر به سنگ می کوبد تا نوکش از جای کنده شود.
پس از کنده شدن نوکش ٬ عقاب باید صبر کند تا نوک تازه ای در جای نوک کهنه رشد کند
٬ سپس باید چنگال 4 پیش را از جای برکند.
زمانی که به جای چنگال های کنده شده ٬ چنگال های تازه ای در آیند ٬ آن وقت عقابل
شروع به کندن همه پرهای قدیمی اش می کند.
سرانجام ٬ پس از 5 ماه عقاب پروازی را که تولد دوباره نام دارد آغاز کرده
...
و 30 سال دیگر زندگی می کند.
چرا این دگرگونی ضروری است؟؟؟
بیشتر وقت ها برای بقا ٬ ما باید فرایند دگرگونی را آغاز کنیم.
گاهی وقت ها باید از خاطرات قدیمی ٬ عادتهای کهنه و سنتهای گذشته رها شویم.
تنها زمانی که از سنگینی بارهای گذشته آزاد شویم می توانیم از فرصتهای زمان حال بهره مند گردیم.
طناب تحمل وزن یازده نفر را نداشت.
باید یکنفر طناب را رها می کرد وگرنه همه سقوط می کردند.
زن گفت من در تمام عمر همیشه عادت داشتم که داوطلبانه خودم را وقف فرزندان و همسرم کنم و در مقابل چیزی مطالبه نکنم.
من طناب را رها می کنم چون به فداکاری عادت دارم.
در این لحظه مردان سخت به هیجان آمدند و شروع به کف زدن کردند.
-----------------------------------------------------------------------------------------
رابطه ما انسانها با پدر و مادر !!!
تو ۳ سالگی " مامان ، بابا عاشقتونم"
تو ۱۰ سالگی " ولم کنین "
تو ۱۶ سالگی" مامان و بابا همیشه میرن رو اعصابم"
تو ۱۸ سالگی" باید از این خونه بزنم بیرون"
تو ۲۵ سالگی " حق با شما بود"
تو ۳۰ سالگی "میخوام برم خونه پدر و مادرم "
تو ۵۰ سالگی " نمیخوام پدر و مادرم رو از دست بدم"
تو ۷۰ هفتاد سالگی " من حاضرم همه زندگیم رو بدم تا پدر و مادرم الان اینجا باشن
-------------------------------------------------------------------------------------------------------- عاشق پسرخاله کلاه قرمزیم!!!!
میدونی چرا؟؟؟؟
وقتی بردنش دکتر و گفتند چی خوردی؟؟
گفت کیک مسموم...گفتن چرا ننداختی دور؟؟
گفت اونوقت مورچه ها میخوردن مریض میشدن....
بعد به مورچه ها که نمیشه سرم وصل کرد............
---------------------------------------------------------------------------------------------------------------------------------------
داستان کوتاه- بی ریا ترین بیان عشق
یک روز زن و شوهر جوانی که هر دو زیست شناس بودند طبق معمول برای تحقیق به جنگل رفتند. آنان وقتی به بالای تپّه رسیدند درجا میخکوب شدند. یک قلاده ببر بزرگ، جلوی زن و شوهر ایستاده و به آنان خیره شده بود. شوهر، تفنگ شکاری به همراه نداشت و دیگر راهی برای فرار نبود. رنگ صورت زن و شوهر پریده بود و در مقابل ببر، جرات کوچک ترین حرکتی نداشتند. ببر، آرام به طرف آنان حرکت کرد. همان لحظه، مرد زیست شناس فریاد زنان فرار کرد و همسرش را تنها گذاشت. بلافاصله ببر به سمت شوهر دوید و چند دقیقه بعد ضجه های مرد جوان به گوش زن رسید. ببر رفت و زن زنده ماند.
داستان به اینجا که رسید دانش آموزان شروع کردند به محکوم کردن آن مرد. اما راوی پرسید: آیا می دانید آن مرد در لحظه های آخر زندگی اش چه فریاد می زد؟
بچه ها حدس زدند حتما از همسرش معذرت خواسته که او را تنها گذاشته است! راوی جواب داد: نه، آخرین حرف مرد این بود که "عزیزم، تو بهترین مونسم بودی. از پسرمان خوب مواظبت کن و به او بگو پدرت همیشه عاشقت بود."
آرامشي به وسعت صحراست مادرم
مثل ستاره در شب يلدا كه بيدريغ
تا صبح ميدرخشد و زيباست مادرم
يك سينه درد دارد و آهي
نميكشد
از بس كه مثل كوه شكيباست مادرم
هر روز مهربانتر و هر روز تازه تر
مثل نگاهِ ساكت باباست مادرم
چشمش به غنچههاي جوانش
كه ميخورد
لبريزِ خندههاي شكوفاست مادرم
شبهاي بيكسي چه كسي مينوازدم؟
هرجاست اشكهاي من، آنجاست مادرم
هر شب پس از نماز، دعا ميكند مرا
در فكر روزهاي مباداست مادرم
پهلوش مينشينم و لبخند ميزند
تنهايياش در آينه پيداست مادرم
سيراب ميشوم به صدايش كه ميرسم
مانند
آبهاي گواراست مادرم
بازيّ كودكانه زمينم اگر زند
باكيم نيست، گرم تماشاست مادرم
از ماجراي هاجر و سارا سؤال كن
در قصههاي مريم و حواست مادرم
مادر حقيقتي است به افسانهها شبيه
مثل خداست، يكّه و يكتاست مادرم
رازي است نانوشته الف لام ميم عشق
حرفي كه تا هميشه معمّاست مادرم
«آهسته باز از بغل پلّهها گذشت»
اما كسي نديد چه تنهاست مادرم
بامبو
و سرخسروزی تصمیم گرفتم که
دیگر همه چیز را رها کنم. شغلم را، دوستانم را، زندگی ام را!
به جنگلی رفتم تا برای آخرین بار با خدا صحبت کنم. به خدا گفتم: آیا می توانی دلیلی
برای ادامه زندگی برایم بیاوری؟
و جواب او مرا شگفت زده کرد.
او گفت : آیا درخت سرخس و بامبو را می بینی؟
پاسخ دادم : بلی.
فرمود: هنگامی که درخت بامبو و سرخس راآفریدم، به خوبی ازآنها مراقبت نمودم. به
آنها نور و غذای کافی دادم. دیر زمانی نپایید که سرخس سر از خاک برآورد و تمام
زمین را فرا گرفت اما از بامبو خبری نبود. من از او قطع امید نکردم. در دومین سال
سرخسها بیشتر رشد کردند و زیبایی خیره کننده ای به زمین بخشیدند اما همچنان از
بامبوها خبری نبود.من بامبوها را رها نکردم. در سالهای سوم و
چهارم نیز بامبوها رشد نکردند. اما من باز از آنها قطع امید نکردم. در سال پنجم
جوانه کوچکی از بامبو نمایان شد. در مقایسه با سرخس کوچک و کوتاه بود اما با گذشت
۶ ماه ارتفاع آن به بیش از ۱۰۰ فوت رسید. ۵ سال طول کشیده بود تا ریشه های بامبو به
اندازه کافی قوی شوند.. ریشه هایی که بامبو را قوی می ساختند و آنچه را برای
زندگی به آن نیاز داشت را فراهم می کرد.
خداوند در ادامه فرمود: آیا می دانی در تمامی این سالها که تو درگیر مبارزه با
سختیها و مشکلات بودی در حقیقت ریشه هایت را مستحکم می ساختی. من در تمامی این
مدت تو را رها نکردم همانگونه که بامبوها را رها نکردم.
هرگز خودت را با دیگران مقایسه نکن. بامبو و سرخس دو گیاه متفاوتند اما هر دو به
زیبایی جنگل کمک می کنن. زمان تو نیز فرا خواهد رسید تو نیز رشد می کنی و قد می
کشی!
از او پرسیدم : من چقدر قد می کشم.
در پاسخ از من پرسید: بامبو چقدر رشد می کند؟
جواب دادم: هر چقدر که بتواند.
گفت: تو نیز باید رشد کنی و قد بکشی، هر اندازه
که بتوانی------------------------------------------------------------------------- درس
14 پرتو امید فارسی سوم راهنمایی
شعر پرتو امید در قالب غزل و سروده ی حافظ شیرازی ،شاعر قرن هشتم می باشد.
موضوع شعر :امیدواری و تحمل دشواری ها در رسیدن به هدف.
آیه ۸۷ سوره یوسف در مورد امید واری.
پیامبر اکرم ص :اگر امید نمی بود ،هیچ مادری فرزند خود را شیر نمی داد و هیچ باغبانی
درختی نمی نشاند.
نبی مکرم اسلام ص :امید و آرزو، رحمت خداوند است بر امت من.
حضرت علی ع :آن چه پیش از مرگ آدمی را می کشد ،نا امیدی هستش.
جملات زیبا در مورد امید:
امید مانند جوانه دل سنگ را می شکافد.
امید مانند خون در روح و روان آدمی حرکت می کند.
امید مانند روغن است که چرخ های زنگ زده ی زندگی را روان تر می کند.
بهترین وسیله برای فتح و پیروزی انسان امید واری هستش.
امید در زندگی مانند بال است برای پرندگان.
اسکندر همه ثروت هایش را بخشید. از او
پرسیدند:« برای خودت چه نگه می داری ؟گفت:امیدرا.»
ای یاس برآنم که تو را خاک
کنم از صفحه دل
نام تو را پاک کنم
*********************************************************************
پرتو امید اضافه ی تشبیهی ( تشبیه بلیغ)
رکن اول امید و رکن دوم پرتو
*یوسف گم گشته باز آید به کنعان غم مخور
«کلبه ی احزان شود
روزی گلستان ،غم مخور»
کنعان:نام قدیم فلسطین یا ارض موعود،یوسف
پیامبر ع اهل کنعان بودش.
احزان:جمع حزن،اندوه ها ،غم
ها کلبه ی
احزان :کلبه ای که حضرت یعقوب ع ساخته بود و در غم یوسف ع در ان می گریست.
روزی می رسد که یوسف گم شده به زادگاه خود باز
گردد.پس بهتر است غم نخوری.در ان روز غم ها و اندوه های تو همه به شادابی تبدیل
می گردند.پس بهتر است غمگین نباشی.
تلمیح به داستان حضرت یوسف ع و بی قراری پدرش
،حضرت یعقوب ع ،از دوری او. آرایه ی تضمین هم دارد.تضمین بیت خواجه شمس الدین
محمد جوینی شاعر قرن هفتم.بیت شمس الدین جوینی:
کلبه ی احزان شود روزی گلستان غم
مخور بشکفد گل های وصل از خار هجران ،غم مخور
آرایه ی مراعات نظیر یا تناسب یا شبکه معنایی
در کلمات یوسف-کنعان-کلبه ی احزان
*ای دل غم دیده ،حالت به شود دل بد مکن
وین سر شوریده ،باز آید به سامان غم مخور
غم دیده :رنج کشیده شوریده
:آشفته
،پریشان
سامان :آرام وقرار،نظم و انضباط دل
بد مکن :ناراحتی به خود راه مده
ای دل رنج کشیده ،بیهوده ناراحتی به خود راه
مده.مطمئن باش حالت بهتر می شود.پس وضع خود را بدتر از این مکن.این پریشان حالی
و آشفتگی تو بهبود می یابد وهمه چیز به ارام وقرار ونظم خود دست پیدا می کند.
آرایه ی تشخیص-تضاد بین شوریده وسامان-تکرار
کلمه ی دل-
*دور گردون ،گر دو روزی بر مراد ما نرفت
دائما یکسان نباشد حال دوران غم مخور
دور گردون:گردش آسمان ،گردش
روزگار گردون: گردنده ،چرخ،اسمان
،فلک
مراد:مقصود ،هدف ،خواسته ،آرزو
اگر چرخش زمانه مدتی طبق خواسته ی ما به گردش
در نیامد،ولی مطمئن باش که حال زمانه به یک شکل باقی نمی ماند پس ناراحت نباش و
اندوه نخور.
تلمیح دارد به ایه ان مع العسر
یسرا- واج آرایی
حرف دال
*هان ، مشو نومید،چون واقف نه ای از سر غیب
باشد اندر پرده ،
بازی های پنهان غم مخور
هان:آگاه باش ،مبادا ،کلمه ی
هشدار
واقف :آگاه بازی های
پنهان :حکمت الهی پرده :عالم غیب
ای انسان!نا امید مشو.زیراتو از رازهای
پنهانیخبر نداری،بدان که در عالم غیب و ملکوت سرنوشت ها و مقدرات پنهانی وجود
دارد.پس ناراحت مباش و اندوه مخور.
سر- پرده -بازی آرایه ی
مراعات نظیر ،شبکه ی معنایی-
*ای دل ار سیل فنا بنیاد هستی بر کند
چون تو را نوح است
کشتیبان ،زتوفان غم مخور
ار:مخفف
اگر
برکندن:ازبین بردن،نابود کردن فنا :نیستی ،نابودی
توفان :از مصدر توفیدن ،غران ودمان ،فریاد
زنان. کلمه ی فارسی است. توفان . شور و غوغا و فریاد و صدا و
غلغله ای که از ازدحام مردم و یا جانوران درافتد و غرش و خروش دریا وتندباد و
باد شدید - طوفان :باد وباران
شدید، انقلاب سخت هوا- باران سخت ، عربی هستش .
تلمیح به داستان حضرت نوح ع و آرایه ی ی مراعات
نظیر در کلمات سیل -نوح-کشتی-طوفان و ارایه ی تشبیه هم دارد.سیل فنا تشبیه بلیغ(
اضافه ی تشبیهی ).
نقش چون تورا نوح است کشتیبان...تو- نقش مضاف الیه دارد.
ای دل !اگر نیستی و نابودی همه جهان را از بین
ببردتو نباید غمگین باشی و ادوه بخوری زیرا حضرت نوح ع کشتیبان توست و تو
به او تکیه کرده ای پس تو را سالم به سر منزل مقصود می رساند.
*در بیابان گر به شوق کعبه ،خواهی زد قدم
سرزنش ها گر کند خار
مغیلان ،غم مخور
خار مغیلان :گیاه خاردار که در بیابان می
رویدو میوه ای شبیه به باقلا دارد.خار شتری .این کلمه در اصل ام غیلان بوده به
معنی مادر دیوها و غولان .چون در قدیم فکر می کردند که دیوهاو غول های بیابانی
زیر این بوته ها پنهان می شوند و مسافران واهل کاروان را گمراه می
کنند.
اگر هدف تو از اینکه در بیابان به حرکت در
آمده ای رسیدن به کعبه و خانه ی خداست پس از رنج و دردی که در راه به آن ها
گرفتار می شوی (مانند خار مغیلان )ناراحت مشو.و اندوه مخور.
آرایه ی مراعات نظیر در کلمات
بیابان-سرزنش-خار مغیلان و آرایه ی تشخیص هم دارد.
*گرچه منزل بس خطرناک است و مقصد بس بعید
هیچ راهی نیست کان را
نیست پایان، غم مخور
بعید
:دور منزل:جای
فرود آمدن ، هر منزل ۳۶ کیلومتر بوده.
کان :مخفف که آن
اگرچه راه بسیار نا امن وخطرناک است و مقصد
بسیار دور است ولی هیچ راهی نیست که بی پایان و بی سرانجام باشد پس ناراحت نباش
و اندوه نخور.
آرایه تکرار در کلمات بس- نیست.و واج
آرایی حرف س-مراعات نظیر در کلمات منزل-مقصد-راهی-پایان.
*حافظا ،در کنج فقر و خلوت شب های تار
تا بود وردت دعا و
درس قرآن ،غم مخور
ورد:ذکر و دعای زیر
لب کنج :گوشه
خلوت :تنهایی گزیدن ،انزوا
ای حافظ
! تا زمانی که با تهی دستی و تنهایی و در شب های تاریک مشغول
ذکر خداوند و دعا و قرائت قرآن هستی ،به دلت غم راه مده . اندوه نخور.
آرایه ی مراعات نظیردر کلمات خلوت
-شب-ورد-دعا-قرآن-آرایه ی تخلص در حافظا.
این بحث ازمهمترین مباحث قرآن است و ازیک
نظر مهمترین هدف انبیای ال
هی را تشکیل میدهد
زیرا بدون اخلاق نه دین برای مردم مفهومی دارد ونه دنیای آنها سامان مییابد.
همان گونه که گفتهاند :
اقوام روزگار به
اخلاق زندهاند .
قومی که گشت فاقد اخلاق
مردنی است! اصولا زمانی انسان شایسته نام انسان است که دارای اخلاق انسانی
باشدو در غیر این صورت حیوان خطرناکی است که بااستفاده از هوش سرشار انسانی
همه چیز را ویران میکند وبه آتش میکشد، برای رسیدن به منافع نامشروع مادی
جنگ به پا میکند و برای فروش جنگافزارهای ویرانگر تخم تفرقه ونفاق میپاشد
وبیگناهان را به خاک وخون میکشد!
آری! او ممکن است
به ظاهر متمدن باشد ولی در این حال حیوان خوش علفی است که نه حلال را میشناسد
و نه حرام را! نه فرقی میان ظلم وعدالت قائل است ونه تفاوتی درمیان ظالم
ومظلوم!
با این اشاره به
سراغ قرآن میرویم واین حقیقت را از زبان قرآن میشنویم. در آیات زیر دقت
کنید:
۱) هو الذی بعث فیالامیین رسولا منهم یتلوا علیهم آیاته ویزکیهم
و یعلمهم الکتاب و الحکمه وان کانوا من قبل لفی ضلال مبین ( سوره جمعه ،آیه ۲)
۲) لقد من الله علی المومنین اذ بعث فیهم رسولا من انفسهم یتوا
علیهم آیاته ویزکیهم ویعلمهم الکتاب و الحکمه وان کانوا من قبل لفی ضلال
مبین(سوره آل عمران، ۱۶۴)
۳) کما ارسلنا فیکم رسولا منکم یتلوا علیکم آیاتنا و یزکیکم و
یعلمکم الکتاب و الحکمه و یعلمکم ما لم تکونوا تعلمون( سوره بقره، آیه ۱۵۱)
۴) ربنا و ابعث فیهم رسولا منهم یتلوا علیهم آیاتک و یعلمهم
الکتاب والحکمه ویزکیهم انک انت العزیز الحکیم (سوره بقره، آیه ۱۲۹)
۵) قد افلح من زکیها و قد خاب من دسیها( سوره شمس، آیات ۹ و ۱۰)
۶) قد افلح من تزکی و ذکر اسم ربه فصلی( سوره اعلی، آیات ۱۴ و ۱۵)
۷) و لقد آتینا لقمان الحکمه ان اشکرلله(سوره لقمان ،آیه ۱۲)
▪ ترجمه:
۱) او کسی است که در میان جمعیت درس نخوانده رسولی از خودشان
برانگیخت که آیاتش را برآنها میخواند و آنها را تزکیه میکند و به آنان کتاب
و حکمت میآموزد هرچند پیش از آن در گمراهی آشکاری بودند!
۲) خداوند برمومنان منت نهاد( و نعمت بزرگی بخشید) هنگامی که
درمیان آنها پیامبری از خودشان برانگیخت که آیات او را برآنها بخواند و آنان
را پاک کندو کتاب و حکمت به آنها بیاموزد هر چند پیش از آن درگمراهی آشکاری
بودند.
۳) همانگونه( که با تغییر قبله نعمت خود را بر شما ارزانی
داشتیم) رسولی ازخودتان در میانتان فرستادیم تا آیات ما را برشما بخواند وشما
را پاک کند وکتاب و حکمت بیاموزد و آنچه را نمیدانستید به شما یاد دهد.
۴) پروردگارا! در میان آنها پیامبری ازخودشان برانگیز! تا آیات
تو را بر آنان بخواند و آنها را کتاب و حکمت بیاموزد و پاکیزه کند زیرا تو
توانا و حکیمی (وبر این کار قادری!)
۵) هر کس نفس خود را پاک وتزکیه کرد رستگار شد- و آن کس که نفس
خویش را با معصیت و گناه آلوده ساخت، نومید و محروم گشت!
۶) به یقین کسی که پاکی جست( وخود را تزکیه کرد) رستگار شد- و (آن
کس) نام پروردگارش را یاد کرد سپس نماز خواند !
۷) ما به لقمان حکمت( ایمان واخلاق) آموختیم ( و به او گفتیم) شکر
خدا را به جا آور!
چهار آیه نخستین در
واقع یک حقیقت را دنبال میکند و آن اینکه یکی از اهداف اصلی بعثت پیامبر
اسلام صلیالله علیه و آله تزکیه نفوس وتربیت انسانها و پرورش اخلاق حسنه
بوده است.
حتی میتوان گفت
تلاوت آیات الهی وتعلیم کتاب و حکمت که در نخستین آیه آمده مقدمهای است برای
مسئله تزکیه نفوس و تربیت انسانها همان چیزی که هدف اصلی علم اخلاق را تشکیل
میدهد.
شاید به همین دلیل«
تزکیه» در این آیه بر « تعلیم »پیشی گرفته است چرا که هدف اصلی ونهایی «تزکیه»
است هر چند در عمل « تعلیم » مقدم بر آن میباشد.
و اگر در سه آیه
دیگر( آیه دوم و سوم وچهارم از آیات مورد بحث) «تعلیم» بر«تزکیه اخلاق» پیشی
گرفته ناظر به تربیت طبیعی وخارجی آن است که معمولا «تعلیم» مقدمهای است
برای «تربیت و تزکیه» بنابراین آیه اول و آیات سه گانه اخیر هر کدام به یکی از
ابعاد این مسئله مینگرد.( دقت کنید)
این احتمال درتفسیر
آیات چهارگانه فوق نیز دور نیست که منظور از این تقدیم وتاخیر این است که این
دو (تعلیم و تربیت) در یکدیگر تاثیر متقابل دارند یعنی همانگونه که آموزشهای
صحیح سبب بالا بردن سطح اخلاق تزکیه نفوس میشود وجود فضایل اخلاقی در انسان
نیز سبب بالابردن سطح علم ودانش اوست چرا که انسان وقتی میتواند به حقیقت علم
برسد که از «لجاجت»،«کبر»، « خودپرستی» و « تعصب کورکورانه» که سد راه پیشرفتهای
علمی است خالی باشد در غیراین صورت این گونه مفاسد اخلاقی حجابی بر چشم و دل
او میافکند که نتواند چهره حق را آن چنان که هست مشاهده کند و طبعا از قبول
آن وا میماند.
این نکات نیز در
آیات چهارگانه فوق قابل دقت است:
اولین آیه قیام
پیغمبری که معلم اخلاق است بهعنوان یکی از نشانههای خداوند ذکر شده ونقطه
مقابل«تعلیم وتربیت » را«ضلال مبین» وگمراهی آشکار شمرده است ( و ان کانوا من
قبل لفی ضلال مبین) و این نهایت اهتمام قرآن را به اخلاق نشان میدهد.
دردومین آیه بعثت
پیامبری که مربی اخلاقی و معلم کتاب و حکمت است بهعنوان منتی بزرگ و نعمتی
عظیم از ناحیه خداوند شمرده است این نیز دلیل دیگری بر اهمیت اخلاق است.
در سومین آیه که
بعد از آیات تغییر قبله( از بیتالمقدس به کعبه) آمده واین تحول را یک نعمت
بزرگ الهی میشمرد میفرماید: این نعمت همانند اصل نعمت قیام پیامبر اسلام صلیالله
علیه وآله است که با هدف تعلیم وتربیت وتهذیب نفوس و آموزش اموری که وصول
انسان به آن از طرق عادی امکانپذیر نبود انجام گرفته است.(۱)
نکته دیگری که در
چهارمین آیه قابل دقت است این است که در اینجا با تقاضای ابراهیم و دعای او در
پیشگاه خدا روبهرو میشویم او بعد از بنای کعبه و فراغت از این امر مهم الهی
دعاهایی میکند که یکی از مهمترین آنها تقاضای به وجود آمدن امت مسلمانی از
«ذریه» اوست و بعثت پیامبری که کاراو تعلیم کتاب و حکمت و تربیت و تزکیه نفوس
باشد.
این نکته نیز در
پنجمین آیه جلب توجه میکندکه قرآن پس از ذکر طولانیترین سوگندها که مجموعهای
از یازده سوگند مهم به خالق ومخلوق و زمین و آسمان و ماه وخورشید ونفوس انسانی
است و میگوید:«آن کس که نفس خویش را تزکیه میکند رستگار شده و آن کس که آن
را آلوده سازد مایوس و ناامید گشته است(!قد افلح من زکاها و قد خاب من دساها)
این تاکیدهای پی در
پی و بینظیر دلیل روشنی است بر اهمیتی که قرآن مجید برای پرورش اخلاق و تزکیه
نفوس قائل است وگویی همه ارزشها را در این ارزش بزرگ خلاصه میکند و فلاح و
رستگاری ونجات را در آن میشمرد.
همین معنی با مختصر
تفاوتی در آیه ششم آمده و جالب اینکه «تزکیه اخلاق» در آن مقدم بر نماز و یاد
خدا ذکر شده که اگر تزکیه نفس و پاکی دل و صفای روح در پرتو فضایل اخلاقی
نباشد نه ذکر خدا به جا میرسد ونه نماز روحانیتی به بار میآورد.
و بالاخره در آخرین
آیه از معلم بزرگ اخلاق یعنی لقمان سخن میگوید و از علم اخلاق به « حکمت»
تعبیر میکند و میگوید:« ما ( موهبت بزرگ) حکمت را به لقمان دادیم سپس به او
دستور دادیم که شکر خدا را در برابر این نعمت بزرگ به جا آورد «! و لقد آتینا
لقمان الحکمه ان اشکرلله»
با توجه به اینکه
ویژگی «لقمان حکیم» آن چنان که از آیات سوره لقمان استفاده میشود تربیت نفوس
و پرورش اخلاق بوده است به خوبی روشن میشود که منظور از « حکمت» در اینجا
همان « حکمت عملی» و آموزشهایی است که منتهی به آن میشود یعنی« تعلیم»
برای» تربیت»!
باید توجه داشت که
حکمت همان گونه که بارها گفتهایم در اصل به معنی« لجام» اسب و مانند آن است
سپس به هر« امر بازدارنده» اطلاق شده است و از آنجا که علوم و دانشها و
همچنین فضایل اخلاقی انسان را از بدیها و کژیها باز میدارد این واژه بر آن
اطلاق شده است.
● نتیجه
آنچه از آیات بالا
استفاده میشود اهتمام فوقالعاده قرآن مجید به مسائل اخلاقی و تهذیب نفوس بهعنوان
یک مسئله اساسی و زیربنایی است که برنامههای دیگر از آن نشات میگیرد و به
تعبیر دیگر بر تمام احکام وقوانین اسلامی سایه افکنده است.
آری! تکامل اخلاقی
در فرد و جامعه مهمترین هدفی است که ادیان آسمانی بر آن تکیه میکنند و ریشه
همه اصلاحات اجتماعی و وسیله مبارزه با مفاسد و پدیدههای ناهنجار میشمرند.
اکنون به روایات
اسلامی باز میگردیم واهمیت این مسئله را درروایات جستجو میکنیم.
● اهمیت اخلاق در
روایات اسلامی
این مسئله در
احادیثی که از شخص پیامبر اکرم صلیالله علیه و آله وهمچنین از سایر پیشوایان
معصوم علیهم السلام رسیده است با اهمیت فوقالعادهای تعقیب شده که بهعنوان
نمونه چند حدیث پرمعنای زیر را ازنظر میگذرانیم:
۱) در حدیث معروفی از پیامبر اکرم صلی الله علیه و آله میخوانیم:
« انما بعثت لا تمم
مکارم الاخلاق »(من تنها برای تکمیل فضایل اخلاقی مبعوث شدهام.»(۲)
و در تعبیر دیگری
:« انما بعثت لاتمم حسن الاخلاق»آمده است.(۳)
و در تعبیر دیگری
:« بعثت بمکارم الاخلاق و محاسنها»آمده است .(۴)
تعبیر به « انما»
که به اصطلاح برای حصر است نشان میدهد که تمام اهداف بعثت پیامبر صلیالله
علیهو آله در همین امر یعنی تکامل اخلاقی انسانها خلاصه میشود.
۲) در حدیث دیگری از امیرالمومنان علی علیه السلام میخوانیم که
فرمود: «لو کنا لا نرجو جنه و لانخشی نارا و لا ثوابا و لا عقابا لکان ینبغی
لنا ان نطالب بمکارم الاخلاق فانها مما تدل علی سبیل النجاح» (اگر ما امید
وایمانی به بهشت و ترس و وحشتی از دوزخ وانتظار ثواب و عقابی نمیداشتیم
شایسته بود به سراغ فضایل اخلاقی برویم چرا که آنها راهنمای نجات و پیروزی و
موفقیت هستند.()۵)
این حدیث به خوبی
نشان میدهد که فضایل اخلاقی نه تنها سبب نجات در قیامت است بلکه زندگی دنیا
نیز بدون آن سامان نمییابد(! در این باره در آینده به خواست خدا بحثهای
مشروحتری خواهیم داشت.)
۳) در حدیث دیگری از رسول خدا صلیاللهعلیهو آله آمده است که
فرمود:« جعل الله سبحانه مکارمالاخلاق صله بینه و بین عباده فحسب احدکم ان
یتمسک بخلق متصل بالله »(خداوند سبحان فضایل اخلاقی را وسیله ارتباط میان خودش
و بندگانش قرار داده همین بس که هر یک از شما دست به اخلاقی بزند که او را به
خدا مربوط سازد.()۶)
به تعبیر دیگر
خداوند بزرگترین معلم اخلاق و مربی نفوس انسانی و منبع تمام فضایل است و قرب و
نزدیکی به خدا جز از طریق تخلق به اخلاق الهی امکانپذیر نیست!
بنابراین هر فضیلت
اخلاقی رابطهای میان انسان و خدا ایجاد میکند و او را گام به گام به ذات
مقدسش نزدیکتر میسازد.
زندگی پیشوایان
دینی نیز سرتاسر بیانگر همین مسئله است که آنها در همه جا به فضایل اخلاقی
دعوت میکردند و خود الگوی زنده و اسوه حسنهای در این راه بودند و به خواست
خدا در مباحث آینده در هر بحثی به نمونههای اخلاقی آنها آشنا خواهیم شد و
همین بس که قرآن مجید به هنگام بیان مقام والای پیامبر اسلام صلیالله علیه و
آله میفرماید:« وانک لعلی خلق عظیم » ( تو اخلاق عظیم وبرجستهای داری!»(۷)
آثار امیدواری و نا امیدی در انسان از نظر
آیات و روایات : تکلیف بچه ها
------------------------------------------------------------------------------------------------------
آنگاه که غرور کسی را له میکنی؛
آنگاه که کاخ آرزوهای کسی را ویران میکنی؛
آنگاه که شمع امید کسی را خاموش میکنی؛
آنگه که بنده ای را نادیده میگیری؛
آنگاه که گوشت را میبندی تا صدای غرور خرد شده دیگران را نشنوی؛
میخواهم بدانم دستانت را به سوی کدام آسمان دراز میکنی؛
تا برای خوشبختی خودت دعا کنی؟؟!
------------------------------------------------------------------------------
چهار شمع به آرامی می سوختند،
محیط آن قدر ساکت بود که می شد
صدای صحبت آنها را شنید.اولین
شمع گفت: « من صلح هستم، هیچ کس
نمی تواند مرا همیشه روشن نگه
دارد. فکر می کنم که به زودی خاموش
شوم. هنوز حرف شمع صلح
تمام نشده بود که شعله آن کم و بعد خاموش
شد. »
شمع دوم گفت: ...« من ایمان هستم، واقعا انگار کسی به من نیازی ندارد
برای همین من دیگر رغبتی
ندارم که بیشتر از این روشن بمانم . » حرف
شمع ایمان که تمام شد ،نسیم
ملایمی وزیدو آن را خاموش کرد.
وقتی نوبت به سومین شمع رسید با اندوه کفت: « من عشق هستم
توانایی آن را ندارم که روشن
بمانم، چون مردم مرا به کناری انداخته اند و
اهمیتم را نمی فهمند، آها حتی
فراموش کرده اند که به نزدیکترین کسان
خود محبت کنند و عشق بورزند. »
پس شمع عشق هم بی درنگ خاموش
شد . کودکی وارد اتاق شد و دید
که سه شمع دیگر نمی سوزند. او گفت:
« شما که می خواستید تا آخرین
لحظه روشن بمانید، پس چرا دیگر نمی
سوزید؟» چهارمین شمع گفت: «
نگران نباشد، تا وقتی من روشن هستم،
به کمک هم می توانیم شمع های
دیگر را روشن کنیم. من امید هستم. »
چشمان کودک درخشید، شمع امید را
برداشت و بقیه شمع ها را روشن
کرد.
بنابر این شعله امید هرگز نباید خاموش شود. ما باید همیشه امید و ایمان و
صلح و عشق را در وجود خود حفظ
کنیم .
----------------------------------------------------------------------------------------------------
در داستان جالبى از امیر
المومنین حضرت على(علیه السلام ) به این
مضمون نقل شده است كه روزى
رو به سوى مردم كرد و فرمود: به نظر
شما امید بخش ترین آیه
قرآن كدام آیه است ؟ بعضى گفتند آیه "ان الله لا
یغفر ان یشرك به و یغفر ما
دون ذلك لمن یشاء"(خداوند هرگز شرك را نمى
بخشد و پائین تر از آن
را براى هر كس كه بخواهد مى بخشد) سوره نساء آیه 48
امام فرمود: خوب است ، ولى
آنچه من میخواهم نیست ، بعضى گفتند آیه "و
من یعمل سوء او یظلم
نفسه ثم یستغفرالله یجد الله غفورا رحیما" (هر كس
عمل زشتى انجام دهد یا
بر خویشتن ستم كند و سپس از خدا آمرزش
بخواهد خدا را غفور و
رحیم خواهد یافت) سوره نساء آیه 110
امام فرمود خوبست ولى آنچه را مى خواهم نیست .
بعضى دیگر گفتند آیه
"قل یا عبادى الذین اسرفوا على انفسهم لا تقنطوا
من رحمة الله ان الله یغفر
الذنوب جمیعا انه هو الغفورالرحیم" (اى بندگان من
كه دراثر گناه، بر
خویشتن زیاده روی کرده اید، ازرحمت خدا مایوس نشوید در
حقیقت خدا همه گناهان
را مىآمرزد كه او خود آمرزنده مهربان است) سوره
زمرآیه53
امام فرمود خوبست اما آنچه
مى خواهم نیست ! بعضى دیگر گفتند آیه "و
الذین اذا فعلوا فاحشة
او ظلموا نفسهم ذكروا الله فاستغفروا لذنوبهم و من
یغفر الذنوب الا
الله" (پرهیزكاران كسانى هستند كه هنگامى كه كار زشتى
انجام مى دهند یا به
خود ستم مى كنند به یاد خدا مى افتند، از گناهان
خویش آمرزش مى طلبند و
چه كسى است جز خدا كه گناهان را بیامرزد)
سوره آل عمران آیه135
باز امام فرمود خوبست ولى آنچه مى خواهم نیست . در این هنگام مردم از
هر طرف به سوى امام
متوجه شدند و همهمه كردند فرمود: چه خبر است
اى مسلمانان ؟ عرض
كردند: به خدا سوگند ما آیه دیگرى در این زمینه
سراغ نداریم . امام
فرمود: از حبیب خودم رسول خدا شنیدم كه فرمود:
امید بخش ترین آیه قرآن این آیه است
"واقم الصلوة طرفى النهار و زلفا من اللیل ان الحسنات یذهبن السیئات ذلك
ذكرى للذاكرین"
سوره هود آیه 114
و فرمود: اى على! آن خدایى كه مرا به حق مبعوث كرده و بشیر و نذیرم قرار
داده یكى از شما كه
برمىخیزد براى وضو گرفتن، گناهانش از جوارحش
مىریزد، و وقتى به
روى خود و به قلب خود متوجه خدا مىشود از نمازش
كنار نمىرود مگر آنكه
از گناهانش چیزى نمىماند، و مانند روزى كه متولد
شده پاك مىشود، و اگر
بین هر دو نماز گناهى بكند نماز بعدى پاكش
میكند، آن گاه
نمازهاى پنجگانه را شمرد
بعد فرمود: یا على جز این نیست كه نمازهاى پنجگانه براى امت من حكم نهر
جارى را دارد كه در
خانه آنها واقع باشد، حال چگونه است وضع كسى كه
بدنش آلودگى داشته
باشد، و خود را روزى پنج نوبت در آن آب بشوید؟
نمازهاى پنجگانه هم به
خدا سوگند براى امت من همین حكم را دارد.
----------------------------------------------------------------------------------------
نامه ای به خدا در بحث امیدواری
این
ماجرای واقعی در مورد شخصی به نام نظرعلی طالقانی است
که در زمان ناصرالدین شاه، طلبه ای در مدرسه ی مروی تهران بود
و بسیار بسیار آدم فقیری بود.
آن قدر فقیر بود که شب ها می رفت
دوروبر حجره های طلبه ها می گشت
و از توی آشغال های آن ها چیزی برای خوردن پیدا می کرد.
یک روز نظرعلی به ذهنش می رسد
که برای خدا نامه ای بنویسد.
نامه ی او در موزه ی گلستان تهران
تحت عنوان “نامه ای به خدا” نگهداری می شود.
مضمون
این نامه :
بسم
الله الرحمن الرحیم
خدمت
جناب خدا !
سلام
علیکم ،اینجانب بنده ی شما هستم.
از
آن جا که شما در قران فرموده اید :
“ومامن
دابه فی الارض الا علی الله رزقها”
«هیچ
موجودزنده ای نیست
الا اینکه روزی او بر عهده ی من است.»
من هم جنبنده ای هستم از جنبندگان شما روی زمین.
در
جای دیگر از قران فرموده اید :
“ان
الله لا یخلف المیعاد”
مسلما
خدا خلف وعده نمیکند.
بنابراین
اینجانب به جیزهای زیر نیاز دارم :
·
۱ – همسری زیبا ومتدین
·
۲ – خانه ای وسیع
·
۳ – یک خادم
·
۴ – یک کالسکه و سورچی
·
۵ – یک باغ
·
۶ – مقداری پول برای تجارت
·
۷ – لطفا بعد از هماهنگی به
من اطلاع دهید.
نظرعلی
بعد از نوشتن …..
نامه
با خودش فکر کرد که نامه را کجا بگذارم؟
می گوید،مسجد خانه ی خداست.
پس بهتره بگذارمش توی مسجد.
می رود به مسجد امام در بازار تهران(مسجد شاه آن زمان)
نامه را در مسجد در یک سوراخ قایم میکنه
و با خودش میگه: حتما خدا پیداش میکنه!
او نامه را پنجشنبه در مسجد می ذاره.
صبح جمعه ناصرالدین شاه با درباری ها
می خواسته به شکار بره.
کاروان او ازجلوی مسجد می گذشته،
از آن جا که به قول پروین اعتصامی
“نقش
هستی نقشی از ایوان ماست آب و باد وخاک سرگردان ماست”
ناگهان به اذن خدا یک
بادتندی شروع به وزیدن می کنه
نامه ی نظرعلی را روی پای ناصرالدین شاه می اندازه.
ناصرالدین شاه نامه را می خواند
و دستور می دهد که کاروان به کاخ برگردد.
او یک پیک به مدرسه ی مروی می فرستد،
و نظرعلی را به کاخ فرا می خواند.
وقتی نظرعلی را به کاخ آوردند ،
دستور می دهد همه وزرایش جمع شوند
و می گوید: نامه ای که برای خدا نوشته بودند،ا
یشان به ما حواله فرمودند .
پس ما باید انجامش دهیم.
و دستور می دهد
همه ی خواسته های نظرعلی یک به یک اجراء شود.
“نحوه
پاسخ خداوند به دعا ها”
خداوند به سه طریق به دعاها جواب می دهد:
او می گوید آری و آنچه می خواهی به تو می دهد…
او میگوید نه و چیز بهتری به تو می دهد…
او می گوید صبر كن و بهترین را به تو می دهد…
شخصی را به جهنم میبردند.
در راه بر میگشت و به عقب خیره میشد.
ناگهان خدا فرمود: او را به بهشت ببرید.
فرشتگان پرسیدند چرا؟
پروردگار فرمود: او چند بار به عقب نگاه کرد …..
او امید به بخشش داشت.
---
روزی حضرت سلیمان مورچه ای را در پای کوهی دید
که مشغول جابجا کردن خاک های
پایین
کوه بود. از او پرسید: چرا این همه سختی را متحمل می شوی؟ مورچه گفت:
معشوقم
به من گفته اگر این کوه را جابجا کنی به وصال من خواهی رسید و من به عشق
وصال
او می خواهم این کوه را جابجا کنم. حضرت سلیمان فرمود: تو اگر عمر نوح هم داشته
باشی
نمی توانی این کار را انجام بدهی. مورچه گفت: "تمام سعی ام را می
کنم...!" حضرت
سلیمان
که بسیار از همت و پشتکار مورچه خوشش آمده بود برای او کوه را جابجا کرد.
مورچه
رو به آسمان کرد و گفت: خدایی را شکر می گویم که در راه عشق، پیامبری را به
خدمت
موری در می آورد ... چه بهتر که هرگز نومیدی را در حریم خود راه ندهیم و در هر
تلاشی
تمام سعی مان را بکنیم، چون پیامبری همیشه در همین نزدیکی است ...
-----------------------------------------------------------------------------------------------------------
امیدواری خر به زندگی
یک روز یک مرد روستایی یک کوله بار
روی خرش گذاشت و خودش هم سوار شد تا به شهر برود. خر پیر و ناتوان بود و راه دور و
ناهموار بود و در صحرا پای خر به سوراخی رفت و به زمین غلتید. بعد از این که
روستایی به زور خر را از زمین بلند کرد، معلوم شد پای خر شکسته و دیگر نمی تواند
راه برود.
روستایی کوله بار را به دوش گرفت و خر
پا شکسته را در بیابان ول کرد و رفت. خر بدبخت در صحرا مانده بود و با خود فکر می کرد که «یک عمر
برای این بی انصاف ها بار کشیدم و حالا که پیر و دردمند شده ام، مرا به گرگ بیابان
می سپارند و می روند». خر با حسرت به هر طرف نگاه می کرد و یک وقت دید که راستی
راستی از دور یک گرگ را می بیند.
خر فکر کرد«اگر می توانستم راه بروم،
دست و پایی می کردم و کوششی به کار می بردم و شاید زورم به گرگ می رسید ، ولی حالا
هم نباید ناامید باشم و تسلیم گرگ شوم. پای شکسته مهم نیست. تا وقتی مغز کار می
کند، برای هر گرفتاری چاره ای پیدا می شود».
نقشه ای را کشید، به زحمت از جای خود
برخاست و ایستاد، اما نمی توانست قدم از قدم بردارد. همین که گرگ به او نزدیک شد،
خر گفت:«ای سالار درندگان، سلام». گرگ از رفتار خر تعجب کرد و گفت:«سلام، چرا
اینجا خوابیده بودی؟»
خر گفت: «نخوابیده بودم بلکه افتاده
بودم، بیمارم و دردمندم و حالا هم نمی توانم از جایم تکان بخورم. این را می گویم
که بدانی هیچ کاری از دستم بر نمی آید، نه فرار، نه دعوا، و درست و حسابی در اختیار تو
هستم، ولی پیش از مرگم یک خواهش از تو دارم».
گرگ پرسید:« چه خواهشی؟»
خر گفت: «ببین ای گرگ عزیز، درست است
که من خرم ، ولی خر هم تا جان دارد جانش شیرین است، همان طور که جان آدم برای خودش
شیرین است، البته مرگ من خیلی نزدیک است و گوشت من هم قسمت تو است، می بینی که در این
بیابان دیگر هیچ کس نیست. من هم راضی ام، نوش جانت و حلالت باشد. ولی خواهشم این
است که کمی لطف و مرحمت داشته باشی و تا وقتی هوش و حواس من بجا هست و بی حال نشده
ام، در خوردن من عجله نکنی و بی خود و بی جهت گناه کشتن مرا به گردن نگیری، چرا که
اکنون دست و پای من دارد می لرزد و زورکی خودم را نگاه داشته ام و تا چند لحظه دیگر
خودم از دنیا می روم. در عوض من هم یک خوبی به تو می کنم و چیزی را که نمی دانی و
خبر نداری به تو می دهم که با آن بتوانی صد تا خر دیگر هم بخری.»
گرگ گفت: «خواهشت را قبول می کنم، ولی
آن چیزی که می گویی کجاست؟ خر را با پول می خرند، نه با حرف».
خر گفت: «صحیح است من هم طلای خالص به
تو می دهم. خوب گوش کن، صاحب من یک شخص ثروتمند است و آنقدر طلا و نقره دارد که
نپرس، و چون من در نظرش خیلی عزیز بودم، برای من بهترین زندگی را درست کرده بود.
آخور مرا با سنگ مرمر ساخته بود، طویله ام را با آجر کاشی فرش می کرد، توبره ام را
با ابریشم می بافت و پالان مرا از مخمل و حریر می دوخت و به جای کاه و جو، همیشه
پسته و بادام به من می داد. گوشت من هم خیلی شیرین است. حالا می خوری و می بینی. آن وقت چون خیلی خاطرم عزیز بود،
همیشه نعل های دست و پای مرا هم از طلای خالص می ساخت و من امروز تنها و بی اجازه
به گردش آمده بودم که حالم به هم خورد. حالا که گذشت ولی من خیلی خر ناز پرورده ای
هستم و نعل های دست و پای من از طلا است و تو که گرگ خوبی هستی، می توانی این نعل
ها را از دست و پایم بکنی و با آن صدتا خر بخری. بیا نگاه کن ببین چه نعل های پر
قیمتی دارم!»
همان طور که دیگران به طمع مال و منال
گرفتار می شوند، گرگ هم به طمع افتاد و رفت تا نعل خر را تماشا کند. اما همین که
به پاهای خر نزدیک شد، خر وقت را غنیمت شمرد و با همه زوری که داشت لگد محکمی به
پوزه گرگ زد و دندان هایش را در دهانش ریخت و دستش را شکست.
گرگ از ترس و از درد فریاد کشید و
گفت: «عجب خری هستی!»
خر گفت: «عجب که ندارد، ولی می بینی
که هر دیوانه ای در کار خودش هوشیار است. تا تو باشی و دیگر هوس گوشت خر نکنی!»
گرگ شکست خورده ناله کنان و لنگان
لنگان از آنجا فرار کرد. در راه روباهی به او برخورد و با دیدن دست شل و پوزه
خونین گرگ از او پرسید: «ای سرور عزیز،
این چه حال است و دست و صورتت چه شده،
شکارچی تیرانداز کجا بود؟»
گرگ گفت: «شکارچی تیرانداز نبود، من
این بلا را خودم بر سر خودم آوردم.»
روباه گفت: «خودت؟ چطور؟ مگر چه کار
کردی؟»
گرگ گفت: «هیچی، آمدم شغلم را تغییر
بدهم و این طور شد، کار من سلاخی و قصابی بود، زرگری و آهنگری بلد نبودم، ولی
امروز رفتم نعلبندی کنم که این بلا سرم آمد.----------------------------------------------------------------------------------
روزگاری
مرید ومرشدی خردمند در سفر بودند. در یکی از سفر هایشان در بیابانی گم
شدند وتا آمدند راهی پیدا کنند شب فرا رسید. نا گهان از دور نوری دیدند وبا
شتاب سمت آن رفتند. دیدند زنی در چادر محقری با چند فرزند خود زندگی می
کند.آن ها آن شب را مهمان او شدند. واو نیز از شیر تنها بزی که داشت به آن
ها داد تا گرسنگی راه بدر کنند.روز بعد مرید و
مرشد از زن تشکر کردند و به راه خود ادامه دادند. در مسیر، مرید همواره در
فکرآن زن بود و این که چگونه فقط با یک بز زندگی می گذرانند و ای کاش قادر
بودند به آن زن کمک می کردند،تا این که به مرشد خود قضیه را گفت.مرشد
فرزانه پس از اندکی تامل پاسخ داد:"اگر واقعا می خواهی به آن ها کمک کنی
برگرد و بزشان را بکش!".مرید ابتدا بسیار متعجب
شد ولی از آن جا که به مرشد خود ایمان داشت چیزی نگفت وبرگشت و شبانه بز را
در تاریکی کشت واز آن جا دور شد....سال های سال گذشت و مرید همواره در این
فکر بود که بر سر آن زن و بجه هایش چه آمد.روزی
از روزها مرید ومرشد قصه ما وارد شهری زیبا شدند که از نظر تجاری نگین آن
منطقه بود.سراغ تاجر بزرگ شهر را گرفتند و مردم آن ها را به قصری در داخل
شهر راهنمایی کردند.صاحب قصر زنی بود با لباس های بسیار مجلل و خدم و حشم
فراوان که طبق عادتش به گرمی از مسافرین استقبال و پذیرایی کرد، و دستور
داد به آن ها لباس جدید داده و اسباب راحتی و استراحت فراهم کنند. پس از
استرا حت آن ها نزد زن رفتند تا از رازهای موفقیت وی جویا شوند. زن نیز چون
آن ها را مرید و مرشدی فرزانه یافت، پذیرفت و شرح حال خود این گونه بیان
نمود:سال های بسیار پیش من شوهرم را از دست دادم
و با چند فرزندم و تنها بزی که داشتیم زندگی سپری می کردیم. یک روز صبح
دیدیم که بزمان مرده و دیگر هیچ نداریم. ابتدا بسیار اندوهگین شدیم ولی پس
از مدتی مجبور شدیم برای گذران زندگی با فرزندانم هر کدام به کاری روی
آوریم.ابتدا بسیار سخت بود ولی کم کم هر کدام از فرزندانم موفقیت هایی در
کارشان کسب کردند.فرزند بزرگ ترم زمین زراعی مستعدی در آن نزدیکی یافت.
فرزند دیگرم معدنی از فلزات گرانبها پیدا کرد ودیگری با قبایل اطراف شروع
به داد و ستد نمود. پس از مدتی با آن ثروت شهری را بنا نهادیم و حال در
کنار هم زندگی می کنیم.مرید که پی به راز مسئله برده بود از خوشحالی اشک در
چشمانش حلقه زده بود....نتیجه:هر یک از ما بزی داریم که اکتفا به آن مانع
رشدمان است،و باید برای رسیدن به موفقیت و موقعیت بهتر آن را فدا کنیم.
---------------------------------------------------------------------
درختان
بزرگ از دانه ای کوچک
می رویند و مردان و زنان بزرگ در
کلاس های کوچک پرورش می یابند.
--------------------------....
سختی ها باعث می شود که برخی بشکنند
و برخی رکورد بشکنند
---------------------------------------------------------------
کشاورزی الاغ پیری داشت که یک روز
اتفاقی به درون یک چاه بدون آب افتاد.
کشاورز هر چه سعی کرد
نتوانست الاغ را از درون چاه بیرون بیاورد.
پس برای اینکه حیوان
بیچاره زیاد زجر نکشد، کشاورز و مردم روستا تصمیم
گرفتند چاه را با خاک پر
کنند تا الاغ زودتر بمیرد و مرگ تدریجی او باعث
عذابش نشود.
مردم با سطل روی سر الاغ
خاک می ریختند اما الاغ هر بار خاک های روی
بدنش را می تکاند و
زیر پایش می ریخت و وقتی خاک زیر پایش بالا می آمد،
سعی می کرد روی خاک
ها بایستد.
روستایی ها همینطور به
زنده به گور کردن الاغ بیچاره ادامه دادند و الاغ هم
همینطور به بالا
آمدن ادامه داد تا اینکه به لبه چاه رسید و در حیرت کشاورز
و روستائیان از چاه
بیرون آمد …
نتیجه
ی اخلاقی : مشکلات،
مانند تلی از خاک بر سر ما می ریزند و ما
همواره
دو انتخاب داریم: اول اینکه اجازه بدهیم مشکلات ما را زنده به گور
کنند و
دوم اینکه از مشکلات سکویی بسازیم برای صعود!
ای دل جهان به کام تو شد شد نشد نشد
دولت اگر غلام تو شد شد نشد نشد
این دختر زمانه که هر دم به دامنی ست
یکدم اگر به کام تو شد شد نشد نشد
این سکه ی بزرگی و اقبال و سروری
یک روزهم به نام تو شد شد نشد نشد
چون کار روزگار به تقدیر یا قضاست
تقدیر بر مرام تو شد شد نشد نشد
روز ازل چو قسمت هر چیز کرده اند
عیشی اگر سهام تو شد شد نشد نشد
چون باید عاقبت بنهی خانه را به غیر
آباده کاخ و بام تو شد شد نشد نشد
زان می که تر کنند دماغی به روز غم
یک قطره گر به جام تو شد شد نشد نشد
دامی به شاهراه مرادی بگستران
این صید اگر به دام تو شد شد نشد نشد
یک دم غنیمت است بنوشان و می بنوش
صبح امید شام تو شد شد نشد نشد
در درگه ملک چو غلامان بزی حکیم
بر حضرتش مقام تو شد شد نشد نشد.
من در بین تدریس ،برای رفع خستگی بچه ها برایشان داستانک تعریف می کنم .یایک بازی فکری انجام می دهیم و اینها نمونه ای ازمطالب وکارهای سرکلاسی است .
دبیران گرامی می توانید قصه ها و شعرهای کوتاه و جالب و برگزیده ای که خوانده یا شنیده اید ،همه را در یک مجلد گردآوری کرده و از آنها در کلاس های درس خود برای شروع یا پایان کلاس استفاده کنید. دانش آموزان اگر از آن جلسه ی درس ،چیزی دستگیرش نشده باشد ،حداقل شعر یا قصه ی جالبی شنیده و در زندگیش تاثیر گذار خواهد بود.
---------------------------------------------------------------------------------
کودکی که لنگه کفشش را امواج از او گرفته بود ،روی ساحل نوشت :
" دریا دزد کفش های من !"
مردی که از دریا ماهی گرفته بود ، روی ماسه ها نوشت : " دریا سخاوتمندترین سفره ی هستی ! "
موج آ مد وجملات را با خود شست .......
-------------------------------------------------------------------------------------
---------------------------------------------------------------------------------
زندگی دیکته ای نیست که آن را به ما خواهند گفت !!!
زندگی انشایی است که تنها باید خودمان بنگاریم ؛
زندگی می چرخد،
چه برای آنکه میـــخندد،
چه برای آنکه میــگرید
زندگی دوختن شادیهاست
زندگانی هنر هم نفسی با غم هاست
زندگانی هنر هم سفری با رنج است
زندگانی یافتن روزنه در تاریکی است
یادمان باشد در املای زندگی، همیشه برای محبّت تشدید بگذاریم؛
تا از دوستیمان حتی نیم نمره هم کم نشود ...
زندگی نوشتن یک انشای فصل بندی شده است ...
و هر کس باید برای هر فصل زندگی اش انشایی بنویسد ...
یکی انشایش را کس دیگری می نویسد ...
یکی از روی دست دیگری می نویسد ...
یکی هم با تفکر و تعقل خودش می نویسد ...
و عرف زمانه ی ما شده است این ...
که انشایت را یا بدهی کسی برایت بنویسد
یا که از روی دست دیگری بنویسی ... !!
یاد باد روزگارانی که گاهی کسی پیدا می شد
در میان آدمهایی که انشای شان کار خودشان نبود
او انشایش را با تفکر و عقل خودش می نوشت ...
----------------------------------------------------------------
سرگرمی ریاضی :به بچه ها می گویم من شماره پلاک منزل وسن مادرتان را بلدم ،
بدون این که به من بگویید بیایید روی یک ورق کاغذ شماره منزل خود را بنویسید،
بعد آن رادوبرابر کنید،سپس جمع آن دورقم راباعدد 5 جمع کنید،بعدا جمع کل رادر عدد
50 ضرب کنید.بعدا سن مادر خود رابرآن بیفزایید،وقتی این کار راکردید ، عدد روزهای سال
یعنی 365 رابرمجموع آن اضافه کنید یک حاصل جمعی به دست می آید .
سپس از حاصل جمع عدد 615 راکم کنید .در نتیجه یک عدد چند رقمی به دست می آید که
دو رقم آخرش سن شما را نشان می دهد وارقام اول آن شماره منزل شما را تعیین می کند .
مثال: شماره منزل 14 وسن مادر شما 60 به این صورت :
ازراست به چپ 14+14=28
28+5=33 33*50=1650 1650+60=1710
1710+365=2075 2075-615=14/60
پس بگویید این 1460دو عدد آخرش سن شما وباقی ارقام سمت چپ شماره پلاک منزل
شماست .در نتیجه با این بازی همه بچه ها را سرگرم کرده اید .
منبع: از کتاب او گوید ومن گویم صفحه 107
............................................................................................
داستان: برو شیر درًنده باش ای پسر
یکی از تجاربزرگ ،فرزندش را از همان دوران کودکی به شغل تجارت وادار کرد. تاپس از
چندی آن فرزند به رموز تجارت کاملا آشنا گردید.سپس پدر برای آن که فرزندش در زندگی
ورزیده شود به فکر افتاد اورا به مسافرت روانه کند. لذا وسیله سفرش را آماده کرد وبه
راهش انداخت .
تاجرزاده همان طور که منزل به منزل می رفت ،اتفاقا شبی از شبها،در یکی از منازل بین راه
نگاهش به روباه ضعیف از کار افتاده ای افتاد. دیدکه آن حیوان از فعالیت وتلاش جهت
تحصیل روزی باز مانده ونمی تواند برود تا،قوتی به دست آورد.تاجرزاده به فکر افتادکه
آیاروزی این حیوان چگونه می رسد؟درهمان میان مشاهده کردشیری از دور می آمد وشکاری
به دست آورده بود به نزدیک روباه رسانید وقدری از آن طعمه را خورد وبقیه اش را همان
جا انداخته به راهی روانه گردید آن گاه تاجر زاده دیدکه روباه آهسته آهسته خود راکشانید تابه
طعمه رسید وهرچه از خوراک شیر باقی مانده بود آن راخورد وبه جای اولش برگشت .
این مشاهدات را تاجرزاده جوان ،گویا درس عبرتی برای خود پنداشت که با آن که خداوند
مهربان به مخلوقاتش این گونه رزق وروزی می رساند ،پس چرا تلاش کنیم ومشقت های
سفر را تحمل نماییم؟
بنابر این ما در همان وطنی که داریم می مانیم وهرچه قسمتمان باشد ،عاقبت به ما خواهد رسید
واین جریان سبب شد که تاجرزاده جوان ،از همان بین راه به وطن برگشت وپیش پدر رفت
ومشاهدات خود را با نتیجه ای که گرفته بود برای پدر نقل کرد پدر جهان دیده پس از شنیدن
این سخنان ،پسر را مخاطب ساخته وگفت پسرم از مشاهداتت غلط نتیجه گرفته ای !چون
خواستم تو شیر صفت باشی وضعیفان برای ادامه زندگیشان به تو پناه ببرند ،نه آن که روباه
صفت بوده وبه دیگران محتاج شوی وچشمت به دست این وآن باشد.
منبع: کتاب مجانی الادب جلد 2صفحه 180
قالَتْ فاطمه الزهرا(علیها السلام) : مَنْ أصْعَدَ إلىَ اللّهِ خالِصَ عِبادَتِهِ، أهْبَطَ اللّهُ
عَزَّوَجَلَّ لَهُ أفْضَلَ مَصْلَحَتِهِ.
حضرت فاطمه سلام الله علیها فرمود: هرکس عبادات و کارهاى خود را خالصانه
براى خدا انجام دهد، خداوند بهترین مصلحت ها و برکات خود را براى او تقدیر
مى نماید.
کنزالعمّال: ج ۱۶، ص ۴۶۲، ح ۴۵۴۴۳.