داستان موش و مار از كتاب مرزبان نامه    

     در باب چهارم در داستان موش و مار می خوانیم که ماری بزرگ و

مهیب لانه ی موشی را ـ در غیاب او ـ تصاحب کرد. موش توان مقابله با او را

ندارد و مادر نیز او را از رویارویی با مار برحذر می دارد موش تدبیری اندیشید.

باغبان خفته در آن نزدیکی را به سراغ مار فرستاد و مار با چوبدست باغبان

به هلاکت رسید. در این حکایت ، موش نمادی از آزادیخواهی است که در پی

 حفظ مالکیت خصوصی خویش است و برای رسیدن به این هدف مقدس،

 هراسی از رویارویی با دشمن(مار) ندارد و با طرح نقشه ای بر او غلبه می کند.

 شیرین کاری موش را در به دام انداختن مار از زبان وراوینی

میخوانیم:  « موش بر سینه ی باغبان جست ، از خواب درآمد موش پنهان

 شد. دیگرباره در خواب رفت. موش همان عمل کرد... آتش غضب در دل

 باغبان افتاد ..... گرزی گران وسرگرای زیر پهلو نهاد ... موش به قاعده ی

گذشته بر شکم باغبان وثبه بکرد... باغبان از جای بجست... در دنبال می

دوید تا به نزدیک مار رسید... موش ... همانجا به سوراخ فرو رفت . باغبان بر

 مار خفته ظفر یافت ، سرش بکوفت» .

  او در این مبارزه برای رهایی از چنگ دشمن، از دشمنی قویتر کمک

 می گیرد و چه گواراست پیروزی و فتحی که از درگیری دشمنان سرسخت

حاصل می شود. این ویژگی همه ی آزادیخواهان است که هوشیار و زیرک

 اند و از نقاط ضعف قدرتمندان به شکل مطلوب برای رسیدن به آزادی و دفع

ظلم بهره می برند.

---------------------------------------------------------------------------------------------------------------------

حكايت  « خر دردمند و گرگ نعلبند »

يک روز يک مرد روستايي يک کوله بار روي خرش گذاشت و خودش هم سوار شد تا به شهر برود . خر پير و ناتوان بود و راه دور و ناهموار بود و در صحرا پاي خر به سوراخي رفت و به زمين غلتيد . بعد از اين که روستايي به زور خر را از زمين بلند کرد ، معلوم شد پاي خر شکسته و ديگر نمي تواند راه برود .

روستايي کوله بار را به دوش گرفت و خر پا شکسته را در بيابان رها کرد و رفت . خر بدبخت در صحرا مانده بود و با خود فکر مي کرد که « يک عمر براي اين بي انصاف ها بار کشيدم و حالا که پير و دردمند شده ام ، مرا به گرگ بيابان مي سپارند و مي روند ». خر با حسرت به هر طرف نگاه مي کرد و يکباره متوچجّه شد که راستي راستي از دور يک گرگ را مي بيند .

خر فکر کرد « اگر مي توانستم راه بروم ، دست و پايي مي کردم و کوششي به کار مي بردم و شايد زورم به گرگ مي رسيد ، ولي حالا هم نبايد نا اميد باشم و تسليم گرگ شوم . پاي شکسته مهم نيست . تا وقتي مغز کار مي کند ، براي هر گرفتاري چاره اي پيدا مي شود ».

نقشه اي را کشيد ، به زحمت از جاي خود برخاست و ايستاد ، امّا نمي توانست قدم از قدم بردارد . همين که گرگ به او نزديک شد ، خر گفت : « اي سالار درندگان ، سلام » . گرگ از رفتار خر تعجّب کرد و گفت : « سلام ، چرا اين جا خوابيده بودي ؟ » خر گفت : «ن خوابيده بودم بلکه افتاده بودم ، بيمارم و دردمندم و حالا هم نمي توانم از جايم تکان بخورم . اين را مي گويم که بداني هيچ کاري از دستم بر نمي آيد ، نه فرار ، نه دعوا ، درست و حسابي در اختيار تو هستم ، ولي پيش از مرگم يک خواهش از تو دارم » .

گرگ پرسيد : « چه خواهشي ؟ »

خر گفت : « ببين اي گرگ عزيز ، درست است که من خرم ، ولي خر هم تا جان دارد جانش شيرين است ، همان طور که جان آدم براي خودش شيرين است ، البتّه مرگ من خيلي نزديک است و گوشت من هم قسمت تو است ، مي بيني که در اين بيابان ديگر هيچ کس نيست . من هم راضي ام ، نوش جانت و حلالت باشد . ولي خواهشم اين است که کمي لطف و مرحمت داشته باشي و تا وقتي هوش و حواس من به جا هست و بي حال نشده ام ، در خوردن من عجله نکني و بي خود و بي جهت گناه کشتن مرا به گردن نگيري ، چرا که اکنون دست و پاي من دارد مي لرزد و زورکي خودم را نگاه داشته ام و تا چند لحظه ديگر خودم از دنيا مي روم . در عوض من هم يک خوبي به تو مي کنم و چيزي را که نمي داني و خبر نداري به تو مي دهم که با آن بتواني صد تا خر ديگر هم بخري . »

گرگ گفت : « خواهشت را قبول مي کنم ، ولي آن چيزي که مي گويي کجاست؟ خر را با پول مي خرند، نه با حرف».

خر گفت : « صحيح است من هم طلاي خالص به تو مي دهم . خوب گوش کن ، صاحب من يک شخص ثروتمند است و آن قدر طلا و نقره دارد که نپرس ، و چون من در نظرش خيلي عزيز بودم ، براي من بهترين زندگي را درست کرده بود . آخور مرا با سنگ مرمر ساخته بود ، طويله ام را با آجر کاشي فرش مي کرد ، تو بره ام را با ابريشم مي بافت و پالان مرا از مخمل و حرير مي دوخت و به جاي کاه و جو ، هميشه پسته و بادام به من مي داد . گوشت من هم خيلي شيرين است . حالا مي خوري و مي بيني . آن وقت چون خيلي خاطرم عزيز بود ، هميشه نعل هاي دست و پاي مرا هم از طلاي خالص مي ساخت و من امروز تنها و بي اجازه به گردش آمده بودم که حالم به هم خورد . حالا که گذشت ولي من خيلي خر ناز پرورده اي هستم و نعل هاي دست و پاي من از طلا است و تو که گرگ خوبي هستي ، مي تواني اين نعل ها را از دست و پايم بکني و با آن صد تا خر بخري . بيا نگاه کن ببين چه نعل هاي پر قيمتي دارم ! »

همان طور که ديگران به طمع مال و منال گرفتار مي شوند ، گرگ هم به طمع افتاد و رفت تا نعل خر را تماشا کند . امّا همين که به پاهاي خر نزديک شد ،خر وقت را غنيمت شمرد و با همه زوري که داشت لگد محکمي به پوزه گرگ زد و دندان هايش را در دهانش ريخت و دستش را شکست .

گرگ از ترس و از درد فرياد کشيد و گفت : « عجب خري هستي ! »

خر گفت : « عجب که ندارد ، ولي مي بيني که هر ديوانه اي در کار خودش هوشيار است . تا تو باشي و ديگر هوس گوشت خر نکني ! »

گرگ شکست خورده ناله کنان و لنگان لنگان از آن جا فرار کرد . در راه روباهي به او برخورد و با ديدن دست شل و پوزه خونين گرگ ، از او پرسيد : « اي سرور عزيز ، اين چه حال است و دست و صورتت چه شده ، شکارچي تيرانداز کجا بود ؟ »

گرگ گفت : « شکارچي تيرانداز نبود ، من اين بلا را خودم بر سر خودم آوردم . »

روباه گفت : « خودت ؟ چطور ؟ مگر چه کار کردي ؟ »

گرگ گفت : « هيچي ، آمدم شغلم را تغيير بدهم اين طور شد ، کار من سلاخي و قصابي بود ، زرگري و آهنگري بلد نبودم ، ولي امروز رفتم نعلبندي کنم ! »

--------------------------------------------------------------------------------------------------------------------------

ملّانصرالدّین و انتخاب سکه ی ارزان تر

ملّا نصرالدّين هر روز در بازار گدايي مي‌كرد و مردم با نيرنگي ٬  حماقت او را دست مي‌انداختند . دو سكه به او نشان مي‌دادند كه يكي شان طلا بود و يكي نقره . امّا ملّا نصرالدّين هميشه سكه نقره را انتخاب مي‌كرد . اين داستان در تمام منطقه پخش شد .
هر روز گروهي زن و مرد مي ‌آمدند و دو سكه به او نشان مي دادند و ملّا نصرالدّين هميشه سكه نقره را انتخاب مي‌كرد  .تا اين كه مرد مهرباني از راه رسيد و از اين كه ملّا نصرالدّين را آن طور دست مي‌انداختند ٬ ناراحت شد . در گوشه ی ميدان به سراغش رفت و گفت هر وقت دو سكه به تو نشان دادند ٬ سكه طلا را بردار.اين طوري هم پول بيش تري گيرت مي‌آيد و هم ديگر دستت نمي‌اندازند .
ملّا نصرالدّين پاسخ داد ظاهراً حق با شماست ٬ امّا  اگر سكه ی طلا را بردارم ٬ ديگر مردم به من پول نمي‌دهند تا ثابت كنند كه من احمق تر از آن‌ هايم .
شما نمي‌دانيد تا حالا با اين كلك چقدر پول گير آورده‌ام  !!

--------------------------------------------------------------------------------------------