شعر
درس آب و بابا
کلاس درس خالی هست
زند برشیشه باران نرم نرمک دست
به درکوبد شتابان گاه گاهی باد نا آرام
یکایک بچه ها وارد شدند از در
چوگل هایی که شبنم می چکد از گونه و از سر
به دست هریکی اما معمایی
معلم در سکوت گرم و رویایی
برای درک درس «آب» آنک باغبان پیر و آزاده
همان آموزگارصادق و ساده
به هریک گفته بود ارند جامی آب
***
سلام ای نازنینانم
من امروز از کتاب درستان از آب می گویم
ازآن آبی گردد قطره قطره وانگهی سیلاب می گویم
یکی زان کودکان ساکت و معصوم
به لحنی خسته و لرزان
چنین لب را گشود ازسینه ای سوزان
چرا بابا؟ چرا پس آب؟
چرا از کوه وازصحرا نگشته پرکتاب درسمان آیا؟
معلم با صدایی قرص و محکم گفت:
عزیزم چون زمین از آب سرسبز است
تمام لاله ها و دشت ها بی آب می میرند
نباشند این همه از چشمه ها سیراب می میرند
به روی شاخه ها گلبرگ های آتشین ازآب لرزانند
به کام موج ها آواز های دلنشین از آب لرزانند
اگر یک روز برگلدان گل آبی نیفشانی
اگر آن ماهی افتاده را برساحل و دریا نغلتانی
یقین بی آب می میرند
دوباره بازشد لبهای یاقوت همان کودک
شده لبریز جام چشم معصومش
چر آقا
ازآن آبی که هر مورو ملخ هرگاه می نوشند
ازآن آب زلالی که زچشم سنگ ها و صخره می جوشند
طیور و دام می نوشند
همه احشام می نوشند
ولی درکربلا اصغر ازآن یک جرعه محروم است
سکوتی سرد جاری گشت
میان حیرت معصوم آن خوبان
میان لکنت سنگین بی پایان
در اوج موج اشک و قامتی لرزان
به نطق آمد زبان بسته ی استاد
عزیزانم همه آن جام ها بالای سربرده
به یاد غنچه ی لب های اصغر برزمین ریزید
زدرس آب و بابا خوب فهمیدیم
همانا زندگی آبیست جاری درمیان صخره های تیره و سرکش
که راه خویش را سوی شکفتن باز می یابد