خاطره عزرائیل
روزی رسول خدا صلی الله علیه و آله نشسته بود، عزراییل به زیارت آن حضرت آمد.
پیامبر از او پرسید:
“ای برادر! چندین هزار سال است كه تو مأمور قبض روح انسان ها هستی، آیا در
هنگام
جان كندن آنها دلت برای كسی سوخته است؟”
عزرائیل گفت در این مدت دلم برای دو نفر سوخت:
“۱- روزی دریایی طوفانی شد و
امواج سهمگین آن یك كشتی را در هم شكست. همه سر
نشینان كشتی غرق شدند، تنها یك زن حامله نجات یافت
او سوار بر پاره تخته كشتی شد و امواج ملایم دریا او را به ساحل آورد و در جزیره
ای افكند
و در همین هنگام فارغ شد و پسری از وی متولد شد، من مأمور شدم كه جان آن زن را
بگیرم، دلم به حال آن پسر سوخت.
۲- هنگامی كه شداد بن عاد
سالها به ساختن باغ بزرگ و بی نظیر خود پرداخت و همه توان
و امكانات و ثروت خود را در ساختن آن صرف كرد و خروارها طلا و جواهرات برای ستونها
و
سایر زرق و برق آن خرج نمود تا تكمیل نمود.
وقتی خواست به دیدن باغ برود همین كه خواست از اسب پیاده شود و پای راست از
ركاب
به زمین نهد، هنوز پای چپش بر ركاب بود كه فرمان از سوی خدا آمد كه جان او را
بگیرم، آن
تیره بخت از پشت اسب بین زمین و ركاب اسب گیر كرد و مرد، دلم به حال او سوخت
بدین
جهت كه او عمری را به امید دیدار باغی كه ساخته بود سپری كرد اما هنوز چشمش به
باغ
نیفتاده بود اسیر مرگ شد.”
در این هنگام جبرئیل به محضر پیامبر (صل الله علیه و آله) رسید و گفت:
“ای محمد! خدایت سلام می رساند و می فرماید:
به عظمت و جلالم سوگند شداد بن عاد همان كودكی بود كه او را از دریای بیكران به
لطف
خود گرفتیم و از آن جزیره دور افتاده نجاتش دادیم و او را بی مادر تربیت كردیم و
به
پادشاهی رساندیم، در عین حال كفران نعمت كرد و خود بینی و تكبر نمود و پرچم مخالفت
با
ما بر افراشت،
سر انجام عذاب سخت ما او را فرا گرفت، تا جهانیان بدانند كه ما به آدمیان مهلت می
دهیم
ولی آنها را رها نمی كنیم