اشعاری برای برنده شدن در مشاعره
این مسابقه میتواند بر اساس شعرهای سروده خودِ فرد (به ویژه سرودههای فیالبداهه) باشد و یا بر اساس شعر شاعران دیگر[نیازمند منبع].
مشاعره گاه بدین صورت است که هر یک از افراد بیتی شعر از بر میخواند و نفر بعدی باید شعر خویش را با آخرین حرف آن بیت آغاز کند[نیازمند منبع]. میتواند بر اساس شعرهای سروده خودِ فرد (به ویژه سرودههای فیالبداهه) باشد و یا بر اساس شعر شاعران دیگر[نیازمند منبع].
مشاعره گاه بدین صورت است که هر یک از افراد بیتی شعر از بر میخواند و نفر بعدی باید شعر خویش را با آخرین حرف آن بیت آغاز کند[نیازمند منبع].
«بااین اشعارمی توانید به راحتی سلطان مشاعره شوید.»این رقابت مهیج ادبی می تواند مایه ی افتخار و مباهات ایرانی باشد که با قریحه ی خویش و استوانه های بی بدیل تاریخی وادبی اش دنیا را شگفت زده ساخته است.دراین رقابت ادبی ابتدا یکی از طرفین بیتی را بیان می کند و طرف دیگر باید باهمان حرفی که بیت طرف اول پایان یافته بیت دیگری بگوید و این رقابت تا توقف یکی ازطرفین ادامه خواهد یافت.در این مجموعه برای آسان ترشدن کارمشتاقان مشاعره ازهر«حرف»تعدادی مثال می آوریم تا با حفظ کردن آنها هرعلاقمندی بتواند در مشاعره شرکت نماید.باامید به دنیایی پراز ادبیات ،محمدحسین غلامی سرای دبیرادبیات سمپاد،تبریزکاری ازگروه ادبیات استانالف: الا یا ایها الساقی ادرکاسا و نا ولــهــا که عشق آسان نمود اول ولی افتاد مشکل ها
الا ای یوسف مصری که کردت سلطنت مغرور پـــدررابازپرس آخرکجاشدمهرفرزندی
اگر آن ترک شیرازی به دست آرد دل ما را به خال هندویش بخشم سمرقند و بخارارا
آتش اقیانوس را آواز داد آخرین ققنوس را پرواز داد
بتا چون غمزه ات ناوک فشاند دل مجروح من پیشش سپر باد
به غلامی تو مشهور جهان شد حافظ حلقه ی بندگی زلف تو در گوشش باد
بس تجربه کردیم دراین دیرمکافات با دُردکشان هرکه درافتاد برافتاد
ت : تنم از واسطه ی دوری دلبربگداخت جانم از آتش مهر رخ جانانه بسوخت
تویی که برسرخوبان کشوری چون تاج سزد اگر همه ی دلبران دهندت باج
تنت به ناز طبیبان نیازمند مباد وجود نازکت آزرده ی گزند مباد
تاب بنفشه می دهد طره ی مشک سای تو پرده ی غنچه می درد خنده ی دلگشای تو
تا چه خواهد کردباما آب و رنگ عارضت حالیا نیرنگ نقشی خوش برآب انداختی
پ: پیرانه سرم عشق جوانی به سرافتاد وان راز که دردل بنهفتم به در افتاد صفحه 2
پایه ی نظم بلند است وجهان گیر بگو تا کند پادشه بحردهان پرگهرم
پدرم روضه ی رضوان به دو گندم بفروخت من چرا ملک جهان را به جوی نفروشم
پیام آور صلح ومهرند و داد جهان را بدین گونه خواهند شاد
پیرگفتا که چه عزت زین به کـــه نیم بردر تو بالین نه
ث: ثنا وحمد بی پایان خدارا که از صنعش پدید آورد ما را
ثبوت عشق ازاین به چگونه ممکن بود نشان سوم او ماجرای محسن بود
ثوابت باشد ای دارای خرمن اگر رحمی کنی برخوشه چینی
ثمر گریه ی شبانه ی من آفرین برتو نازدانه ی من
ج: جمالت آفتاب هرنظــــر بـــــاد زخوبی روی خوبت خوب تر باد
جان بی جمال جانان میل جهان ندارد هرکس که این ندارد حقا که آن ندارد
جانا کـــدام سنگ دل بی کفایتیست کوپیش زخم تیغ توجان را سپـرنکرد
جلوه ای کرد رخت دید ملک عشق نداشت عین آتش شد از این غیرت و برآدم زد
جام می و خون دل هریک به کسی دادند دردایره ی قسمت اوضاع چنین باشد
ح: حال ما درفرقت جانان و ابرام رقیب جمله می داند خدای حال گردان غم مخور
حافظا درکنج فقر و خلوت شبهای تار تابود وردت دعا و درس قرآن غم مخور
حسن تو همیشه درفزون بـــاد رویت همـــه ساله لاله گون باد
حافظ آن روز طربنامه ی عشق تو نوشت که قلم بر سر اسبـــاب دل خرم زد
حسب حالی ننوشتیم و شد ایامی چند محرمی کو که فرستم به تو پیغامی چند
چ: چون است حال بستان ای باد نوبهاری کزبلبلان برآمد فریاد بی قراری صفحه3
چوباد عزم سرکوی یارخواهم کرد نفس به خوشش مشکبار خواهم کرد
چه مستیست ندانم که رو به ما آورد که بود ساقی واین بادهازکجا آورد
چه ناله ها که رسید از دلم به خرمن ماه چویاد عارض آن ماه خرگهی آورد
چو برشکست صبا زلف عنبرافشانش به هر شکسته که پیوست تازه شد جانش
خ: خیال روی تو در هرطریق همره ماست نسیم موی تو پیوند جان آگه ماست
خدا چوصورت ابروی دلگشای توبست گشادکارمن اندرکرشمه های توبست
خلوت گزیده را به تماشا چه حاجت است چون کوی دوست هست به صحراچه حاجت است
خم زلف تو دام کفر و دین است زکارستان او یک شمه این است
خوشتر زعیش و صحبت باغ وبهار چیست ساقی کجاست گوسبب انتظارچیست
د: دردم از یاراست و درمان نیزهم دل فدای اوشد و جان نیزهم
دیر است که دلدار پیامی نفرستاد ننوشت سلامی وکلامی نفرستاد
دوش بامن گفت پنهان کاردانی تیزهوش وازشما پنهان نشایدکرد سر می فروش
درخلوص منت ارهست شکی تجربه کن کس عیار زرخالص نشناسد چومحک
دانی که چیست دولت دیدار یاردیدن درکوی او گدایی برخسروی گزیدن
ذ: ذات او دروازه ی شهر علوم زیرفرمانش حجاز و چین و روم
ذره را تا نبود همت عالی حافظ طالب چشمه ی خورشید درخشان نشود
ذکرحق دل راتسلا می دهد آه مجنون بوی لیلا می دهد
ر: روی بنما و وجودخودم از یادببر خرمن سوختگان را همه گو بادببر صفحه 4
روز مرگم نفسی وعده ی دیدار بده وانگهم تا به لحد فارغ و آزاد ببر
روز وصل دوستداران یادباد یاد باد آن روزگاران یاد باد
روزگاری شد که در میخانه خدمت می کنم در لباس فقر کار اهل دولت می کنم
رسید مژده که ایام غم نخواهد ماند چنان نماندچنین نیزهم نخواهدماند
ز: زهی خجسته زمانی که یار بازآید به کام غمزدگان غمگسار باز آید
زدر درآ و شبستان ما منور کن هوای مجلس روحانیان معطرکن
زدست کوته خود زیر بارم که از بالا بلندان شرمسارم
زلف بربادمده تا ندهی بربادم نازبنیادمکن تا نکنی بنیادم
زبان خامه ندارد سربیان فراق وگرنه شرح دهم با تو داستان فراق
ژ: ژاله از لاله های روی نگار دم به دم می چکد به لیل و نهار
ژولیده ای سرکویی نشسته بود ازروزگاروغربت وغم ها شکسته بود
ژاله برلاله فرود آمده هنگام سحر راست چون عارض گل بوی عرق کرده ی یار
س: سوی من لب چه می گزی که مگوی لب لعلی گزیده ام که مپرس
ساقیا برخیز و درده جام را خاک برسرکن غم ایام را
سحر بلبل حکایت با صبا کرد که عشق روی گل با ما چه ها کرد
سال ها دل طلب جام جم ازما می کرد آنچه خود داشت زبیگانه تمنا می کرد
سایه ای بردل ریشم فکن ای گنج روان که من این خانه به سودای تو ویران کردم
ش : شراب تلخ می خواهم که مرد افکن بود زورش که تا یک دم بیاسایم زدنیا و شروشورش صفحه5
شاه شمشاد قدان خسرو شیرین دهنان که به مژگان شکند قلب همه صف شکنان
شاهدان گر دلبری زین سان کنند زاهدان را رخنه در ایمان کنند
شاهد آن نیست که مویی ومیانی دارد بنده ی طلعت آن باش که آنی دارد
شادباش ای عشق خوش سودای ما ای طبیب جمله علت های ما
ص: صنما با غم عشق تو چه تدبیر کنم تا به کی درغم تو ناله ی شبگیرکنم
صلاح ازما چه می جویی که مستان را صلا گفتیم به دور نرگس مستت سلامت را دعاگفتیم
صوفی بیا که خرقه ی سالوس برکشیم وین نقش زرق را خط بطلان به سرکشیم
صبح است ساقیا قدحی پرشراب کن دورفلک درنگ ندارد شتاب کن
صبح خیزی و سلامت طلبی چون حافظ هرچه کردم همه از دولت قرآن کردم
ض: ضمانت دل ما را کسی نمی خواهد عیان زچهره ی ما دردهای ناپیداست
ضامن گلبرگ های ارغوانی بوده ام تابرایت هدیه ای باخون دل سازم رقم
ضمیرش کاروان سالار غیب است توانا را زدانایی چه عیب است
ط: طایردولت اگر باز گذاری بکند یار باز آید وبا وصل قراری بکند
طالع اگر مددکند دامنش آورم به کف گربکشم زهی طرب وربکشد زهی شرف
طایرگلشن قدسم چه دهم شرح فراق که در این دامگه حادثه چون افتادم
طراز پیرهن زرکشم مبین چون شمع که سوزهاست نهانی درون پیرهنم
طبله ی عطر گل و زلف عبیرافشانش فیض یک شمه زبوی خوش عطارمن است
ظ: ظهرعاشورابودمسلم خدایی ظهرعاشورا شود مسلم فدایی صفحه6
ظهرعاشوراست ساز و برگ کو ظهر عاشوراست شورمرگ کو
ظهر عاشورا که زیر خنجرم دست بگشا سایه افشان برسرم
ع: عارفان برسر این رشته نجویند نزاع عمر خسرو طلب ار نفع جهان می خواهی
عکس روی تو چو در آینه ی جام افتاد عارف از خنده ی می در طمع خام افتاد
عشق تو نهال حیرت آمد وصل تو کمال حیرت آمد
عاشق روی جوانی خوش و نوخواسته ام از خدا صحبت او را به دعا خواسته ام
عمریست تا من در طلب هرروزگامی می زنم دست شفاعت هرزمان درنیک نامی می زنم
عیب رندان مکن ای زاهد پاکیزه سرشت که گناه دگران برتو نخواهند نوشت
غ: غلام نرگس مست تو تاجدارانند خراب باده ی لعل تو هوشیارانند
غمت درنهان خانه ی دل نشیند به نازی که لیلی به محمل نشیند
غلام همت آن نازنینم که کار خیر بی روی وریا کرد
غم زمانه که هیچش کران نمی بینم دواش جز می چون ارغوان نمی بینم
غزل گفتی و در سفتی بیا و خوش بخوان حافظ که برنظم توافشاندفلک عقد ثریا را
ف: فاتحه ای چو آمدی برسرخسته ای بخوان لب بگشا که می دهد لعل لبت به مرده جان
فاش می گویم و از گفته ی خود دلشادم بنده ی عشقم واز هردوجهان آزادم
فتوی پیرمغان دارم و قولیست قدیم که حرام است می آنجا که نه یار است و ندیم
فکر بهبود خود ای دل زدری دیگر کن دردعاشق نشود به به مداوای حکیم
فردا اگر نه روضه ی رضوان به ما دهند غلمان زروضه حور زجنت به درکشیم
فکر بلبل همه آن است که گل شد یارش گل دراندیشه که چون عشوه کند درکارش
ق: قسام بهشت و دوزخ آن عقده گشای مارانگذارد که درآییم زپای صفحه 7
قتل این خسته به شمشیر تو تقدیر نبود ورنه هیچ از دل بی رحم تو تقصیر نبود
قسم به حشمت وجاه وجلال شاه شجاع که نیست با کسم ازبهرمال و جاه نزاع
قسمت حوالتم به خرابات می کند هرچندکاین چنین شدم وآن چنان شدم
قراری بسته ام با می فروشان که روز غم به جز ساغر نگیرم
ک: کنون که که درچمن آمد گل از عدم به وجود بنفشه درقدم او نهاد سر به سجود
کرشمه ای کن وبازار ساحری بشکن به غمزه رونق و ناموس سامری بشکن
کی شعر تر انگیزد خاطر که حزین باشد یک نکته از این معنی گفتیم و همین باشد
کوکب بخت مرا هیچ منجم نشناخت یارب ازمادرگیتی به چه طالع زادم
کوپیک صبح تاگله های شب فراق با آن خجسته طالع فرخنده پی کنم
گ: گوهر مخزن اسرار همان است که بود حقه ی مهربدان مهر ونشان است که بود
گرچه برواعظ شهر این سخن آسان نبود تا ریا ورزد و سالوس مسلمان نشود
گفتم غم تو دارم گفتا غمت سرآید گفتم که ماه من شو گفتا اگر برآید
گفتم که کی ببخشی برجان ناتوانم گفت آن زمان که نبود جان در میانه حائل
گر به دیوان غزل صدرنشینم چه عجب سال ها بندگی صاحب دیوان کردم
ل: لب و دندانت را حقوق نمک هست برجان و سینه های کباب
لعل سیراب به خون تشنه لب یارمن است وزپی دیدن او دادن جان کار من است
لنگ لنگان قدمی برمی داشت هرقدم دانه ی شکری می کاشت
لب سرچشمه ای وطرف جویی نم اشکی و باخود گفت وگویی
لابه بسیار نمودم که مرو سودنداشت زانکه کارازنظر رحمت سلطان می رفت
م: معاشران زحریف شبانه یاد آرید حقوق بندگی مخلصانه یاد آرید صفحه8
منم آن شاعر ساحر که به افسون سخن ازنی کِلک همه قند و شکر می بارم
من دوستدار روی خوش و موی دلکشم مدهوش چشم مست ومی صاف و بی غشم
مژه ی سیاهت ارکرد به خون ما اشارت زفریب او بیندیش وغلط مکن نگارا
ن: نرگسش عربده جوی و لبش افسوس کنان نیم شب دوش به بالین من آمد بنشست
نصیحتی کنمت یادگیر ودر عمل آر که این حدیث زپیر طریقتم یاد است
نه محقق بود نه دانشمند چارپای براو کتابی چند
نصیحت گوش کن جانا که ازجان دوست تر دارند جوانان سعادتمند پند پیردانا را
نام نیکو گربماند زآدمی به کزو ماند سرای زرنگار
و: واعظان کاین جلوه درمحراب ومنبرمی کنند چون به خلوت می روند آن کاردیگر می کنند
واعظ شحنه شناس این عظمت گومفروش زان که منزلگه سلطان دل مسکین من است
وطن ما به جای مادرماست مادرخویش را نگهبانیم
ورنبود مشربه از زرناب بادوکف دست توان خورد آب
ه: هاتفی درگوشه ی میخانه دوش گفت ببخشند گنه می بنوش
هزار بار من این نکته کرده ام تحقیق دریغ ودرد که تا این زمان ندانستم
هزار دشمنم ار می کنند قصد هلاک گرم تو دوستی از دشمنان ندارم باک
هرنکته ای که گفتم در وصف آن شمائل هرکو شنید گفتا لِلهِ دُرّ قائل
ی: یوسف گمگشته بازآید به کنعان غم مخور کلبه ی احزان شود روزی گلستان غم مخور
یارب این نو دولتان را برخر خودشان نشان کاین همه ناز ازغلام وترک و استر می کنند
یارب این کعبه ی مقصود تماشاگه کیست که مغیلان طریقش گل و نسرین من است
یارم چو قدح به دست گیرد بازار بتان شکست گیرد
یکی درد و یکی درمان پسندد یکی وصل و یکی هجران پسندد
-------------------------------------------------------------------------------------------------------------
کجا شد ان همه دعوی کجا شد آن همه ژاژ
۲-چو برسم بدید اندرآمد به باژ
نه گاه سخن بود و گفتار ژاژ
۳-همه دعوی کنی و خایی ژاژ
در همه کار ها حقیری و ژاژ ابو شکور
۴-آن خبیث از شیخ میلاژید ژاژ
کژ نگز باشد همیشه عقل کاژ
۵-باد بر تخت سلیمان رفت کژ
که سلیمان گفت بادا کژ مغژ*
۶-و زد بستدی نیز هر سال باژ
چرا داد باید به هامال باژ**
********************************
۶-ژاله از نرگس فرو بارید و گل را آب داد
وز تگرگ روح پرور مالش عناب داد
۷-ژاله بر لاله فرود آمده هنگام سحر
راست بر عارض گلبوی عرق کرده یار سعدی
۸-ژاله بر گل فتاده چون عرقی
که به رحسار یار من باشد بهرامی
۹-ژغ ژغ دندان اودل می شکست
جان شیران جمله سید می شدزدست مولانا
۱۰-ژغ ژغ آن عقل و مغزت را برد
صد هزاران عقل را یک نشمرد
۱۱-ژرف است محیط این جزیره
خاکش سیه است و آب تیره
۱۱-ژاله بارید کوچه ها گل شد
رفتن ما به خانه مشگل شد
۱۲-ژاله و ژوله را حباب کنم
مرغ را گیرم کباب کنم
حرف ؛غ
غرقه وهمیم ورنه این محیط از تنک آبی کناری بیش نیست
غلام عشق شو کاندیشه این است
همه صاحبدلان را پیشه این است
حافظ
غسل در اشک زدم کاهل طریقت گویند
پاک شو اول و پس دیده بر آن پاک انداز
حافظ
غم غریبی و غربت چو بر نمی تابم
به شهر خود روم و شهریار خود باشم
حافظ
غبار خط بپوشانید خورشید رخش یارب
بقای جاودانش ده که حسن جاودان دارد
حافظ
غلام همت آن نازنینم
که کار خیر بی روی وریا کرد
حافظ
غیرتم کشت که محبوب جهانی لیکن
روز و شب عربده با خلق خدا نتوان کرد
حافظ
غمناک نباید بود از طعن حسود ای دل
شاید که چو وا بینی خیر تو در این باشد
حافظ
غلام همت آن رند عافیت سوزم
که در گدا صفتی کیمیا گری داند
حافظ
غلام مردم چشمم که با سیاه دلی
هزار قطره ببازد چو درد دل شمرم
حافظ
غمت در نهانخانه دل نشیند
به نازی که لیلی به محمل نشیند
طبیب اصفهانی
غلط است آنکه گویند به دل ره است دل را
دل من زغصه خون شد دل تو خبر ندارد
غبار آیینه ی دل حجاب دیده ی ما ست
وگرنه شاهد ما بی نقاب می گذرد
شهریار
غرق خون بود ونمی مرد زحسرت فرهاد
خواندم افسانه ی شیرین و بخوابش کردم
فرخی یزدی
غیبت نکرده ای که شوم طالب حضور
پنهان نگشته ای که هویدا کنم تورا
فروغی بسطامی
غم جهان مخور و پند مبر از یاد
که این لطیفه ی نغزم ز رهروی یاد است
حافظ
غروب در نفس گرم جاده خواهم رفت
پياده آمده بودم پياده خواهم رفت 1
غلام همت آنم که زیر چرخ کبود
زهرچه رنگ تعلق پذیرد آزاد است 2
غیر از این نکته که حافظ ز تو ناخشنود است
در سراپای وجودت هنری نیست که نیست
غمم غم بی و غمخوار دلم غم
غمم هم مونس هم یار و همدم
غمم نهله که مو تنها نشینم
مریزا بارک الله مرحبا غم
(باباطاهر)
غمم نمیخورد ایام و جای رنجش نیست
هزار شکر که بی غم نمیگذارندم
(سایه)
غم تو با دل من پنجه درافکند و رواست
که این دلیر به بازوی آن هماورد است 3
(سایه)
غرض، نهفتن آن فتنه نهانی نیست
توان گفتن آن راز جاودانی نیست 4
فاضل نظری
13-ژوليده پسر به رآه ميرفت
موي سر وي به چاه ميرفت
حرف ص
صبحدم از عرش می آمد خروشی عقل گفت قدسیان گویی که شعر حافظ از بر میکنند
حافظ
صبا نگر که دمادم چو رند شاهد باز
گهی لب گل وگه زلف ضمیران گیرد
صواعق سخطت را چگونه شرح دهم
نعوذ بالله از آن فتنه های طوفانی
صد اند صد این دشت جای من است
بلند آسمانش هوای من است
صدف وار باید زبان در کشیدن
که وقتی که حاجت بود درکشانی
صراف سخن باش و سخن بیش مگو
چیزی که نپرسند تو از پیش مگو
صد سال به امتحان گنه خواهم کرد
یا جرم من است بیش یا رحمت تو
صلاح از ما چه میجویی که مستان را صلا گفتیم
به دور نرگس مستت سخن این بود و ما گفتیم
صوف برکش زسرو باده ساقی درکش
سیم درباز و به زر سیمبری در برگیر
صفای خلوت خاطر از آن شمع چگل جویم
فروغ چشم ونور دل از آن ماه ختن دارم
صد شکر که چشم عیب بینم کورست
شادم که حسود نیستم محسودم
ابوسعید
صبر کن حافظبه سختی روز و شب
عاقبت روزی بیابی کام را
حافظ
صد ها فرشته بوسه بر ان دست میزنند
کزکارخلق یک گره بسته واکند
حافظ
صبح خیزی و سلامت طلبی چون حافظ
هرچه کردم همه از دولت قرآن کردم
حافظ
صد وعده ی امید به دل داده ام دروغ
چون من مباد کسی شرمسار خویشتن
صائب
صاف چون با آیینه می باید شدن با نیک و بد
هیچ چیز از هیچ کس در دل نمی باید گرفت *
صائب
صد نامه نوشتیم و جوابی ننوشتی
این هم که جوابی ننویسند جوابی است
راغب تبریزی
صرف باطل نکن عمر گرامی پروین
آنکه چون پیر خرد راهنمایی دارد
پروین اعتصامی
صبر کن بر محنت دوران که راحت در قفاست
گرچه تاریک است شب اما به صبح آبستن است
صغیری اصفهانی
صبحدم مرغ چمن با گل نو خاسته گفت
ناز کم کن که در این باغ بسی چون تو شکفت
(پروین)
صلای عشق به گوشم سروش داده به طفلی
هنوز گوش به فرمان آن صلای سروشم
صبح سر میکشد از پشت درختان خورشید
تا تماشا کند این بزم تماشایی را
صبدم باش که چون غنچه دلی بگشایی
شیوه تنگ غروبست گلو بفشردن
صفحه کز لوح ضمیر است و نم از چشمه چشم
میتوان هر چه سیاهی به دمی بستردن
(شهریار)
صد باغ بهار است و صلای گل و گلشن
گر میوه یک باغ نچیدیم ، نچیدیم ۱
(وحشی)
صبحدم مرغ چمن با گل نو خاسته گفت
نازکم کن که در این باغ بسی چون تو شکفت
صلاح کار کجا و من خراب کجا
ببین تفاوت ره از کجاست تا به کجا
صبح است ساقیا قدحی پر شراب کن
دور فلک درنگ ندارد شتاب کن
صباح الخیر زد بلبل کجایی ساقیا بر خیز
که غوغا میکند در سر خیال خواب دوشینم
حضرت حافظ
صد هزاران دام و دانه است ای خدا
ما چو مرغان حریصی بی نوا
مولوی
صوفی و کنج خلوت،سعدی و طرف صحرا
صاحب هنر نگیرد بر بی هنر بهانه
صد شور نهان با ما،تاب و تب جان با ما
در این سر بی سامان،غمهای جهان با ما ۲
مشیری
صبا ز طره ی جانان من چه می خواهی ؟
ز روزگار پریشان من چه می خواهی ؟
صبا به لطف بگو آن غزال رعنا را
که سر به کوه و بیابان تو داده ای ما را
صبح است و ژاله می چکد از ابر بهمنی
برگ صبوح ساز و بده جام یک منی
صبا وقت سحر بویی ز زلف یار می آرد
دل شوریده ی ما را ز نو در کار می آرد
صبحدم چون کله بندد آه دود آسای من
چون شفق در خون نشیند چشم شب پیمای من
صوفی نهاد دام و سر حقه باز کرد
بنیاد مکر با فلک حقه باز کرد
صالح و طالح متاع خویش نمودند
تا چه قبول افتد و چه در نظر آید
صلاح از ما چه می جویی که مستان را صلا گفتیم
به دور نرگس مستت سلامت را دعا گفتیم ۳
صبر است مرا چاره هجران تو لیکن
چون صبر توان کرد که مقدور نماندست