روزی دومرد در جنگل قدم میزدند ناگهان شیری در مقابل آنها ظاهرشد.یکی از آنها

سریع کفش ورزشی اش را از کوله پشتی اش بیرون آوردو پوشید

دیگری گفت: بی جهت آماده نشو هیچ انسانی نمی تواند از شیر سریعتر بدود

مرداول به دومی گفت:قرار نیست از شیر سریعتر بدوم کافیست از تو سریعتر بدوم!!


***

زنی با سر و صورت کبود و زخمی سراغ دکتر میره. دکتر می پرسه: چه اتفاقی افتاده؟

خانم در جواب میگه: دکتر، دیگه نمی دونم چکار کنم.

هر وقت شوهرم مست میاد خونه، منو زیر مشت و لگد له می کنه.

دکتر گفت: خوب دوای دردت پیش منه، هر وقت شوهرت مست اومد خونه،

یه فنجون چای سبز بردار و شروع کن به قرقره کردن و این کار رو ادامه بده.

دو هفته بعد،اون خانم با ظاهری سالم و سرزنده پیش دکتر برگشت.

خانم گفت: دکتر، پیشنهادتون فوق العاده بود.هر بار شوهرم مست اومد خونه،

من شروع کردم به قرقره کردن چای و شوهرم دیگه به من کاری نداشت.

دکتر گفت: میبینی اگه جلوی زبونت رو بگیری خیلی چیزا حل میشه.


***

مردی تعریف می کرد که با دو دوستش به جنگل های آمازون رفته بود

و در آنجا گرفتار قبیله زنان وحشی شدند و آنها دو دوستش را کشتند.

وقتی از او پرسیدند چرا تو زنده ماندی،

گفت:

زن های وحشی آمازون از هر یک از ما خواستند بعنوان آخرین خواسته و وصیت

چیزی را از آنها بخواهیم تا برای هریک از ما انجام بدهند.

هریک از دوستانم تقاضاهای خود را گفتند و آنان خواسته های دو دوستم را

انجام دادند و سپس آنها را کشتند.

وقتی نوبت به من رسید بسیار وحشت زده و ترسیده بودم

که ناگهان فکری به خاطرم رسید و به آنها گفتم:

آخرین خواسته من در زندگی این است که لطفا زشت ترین شما مرا بکشد!